غزل شمارهٔ ۳۸۴ حافظ

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
مه جلوه می‌نماید بر سبز خنگ گردون
مر غول را برافشان یعنی به رغم سنبل
یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست
ای نور چشم مستان در عین انتظارم
دوران همی‌نویسد بر عارضش خطی خوش
حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست
هجران بلای ما شد یا رب بلا بگردان
تا او به سر درآید بر رخش پا بگردان
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان
چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان
یا رب نوشته بد از یار ما بگردان
گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان


غزل شمارهٔ ۳۸۱ حافظ

گر چه ما بندگان پادشهیم
گنج در آستین و کیسه تهی
هوشیار حضور و مست غرور
شاهد بخت چون کرشمه کند
شاه بیدار بخت را هر شب
گو غنیمت شمار صحبت ما
شاه منصور واقف است که ما
دشمنان را ز خون کفن سازیم
رنگ تزویر پیش ما نبود
وام حافظ بگو که بازدهند
پادشاهان ملک صبحگهیم
جام گیتی نما و خاک رهیم
بحر توحید و غرقه گنهیم
ماش آیینه رخ چو مهیم
ما نگهبان افسر و کلهیم
که تو در خواب و ما به دیده گهیم
روی همت به هر کجا که نهیم
دوستان را قبای فتح دهیم
شیر سرخیم و افعی سیهیم
کرده‌ای اعتراف و ما گوهیم


غزل شمارهٔ ۳۷۹ حافظ

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
چنان که پرورشم می‌دهند می‌رویم
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
غبار زرق به فیض قدح فروشویم


غزل شمارهٔ ۳۷۰ حافظ

صلاح از ما چه می‌جویی که مستان را صلا گفتیم
در میخانه‌ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود
من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام لیکن
اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر
قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زینم نمی‌باید
تو آتش گشتی ای حافظ ولی با یار درنگرفت
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتیم
گرت باور بود ور نه سخن این بود و ما گفتیم
بلایی کز حبیب آید هزارش مرحبا گفتیم
به خاطر دار این معنی که در خدمت کجا گفتیم
که این نسبت چرا کردیم و این بهتان چرا گفتیم
جزای آن که با زلفت سخن از چین خطا گفتیم
ز بدعهدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم


غزل شمارهٔ ۳۶۹ حافظ

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
گفت و گو آیین درویشی نبود
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
گفت خود دادی به ما دل حافظا
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
ور نه با تو ماجراها داشتیم
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
ما دم همت بر او بگماشتیم
جانب حرمت فرونگذاشتیم
ما محصل بر کسی نگماشتیم


غزل شمارهٔ ۳۶۷ حافظ

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم
چاک خواهم زدن این دلق ریایی چه کنم
تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت
بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
دلبر از ما به صد امید ستد اول دل
غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
فکر بهبود خود ای دل ز دری دیگر کن
گوهر معرفت آموز که با خود ببری
دام سخت است مگر یار شود لطف خدا
حافظ ار سیم و زرت نیست چه شد شاکر باش
که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم
روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم
سال‌ها شد که منم بر در میخانه مقیم
ای نسیم سحری یاد دهش عهد قدیم
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کریم
کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم
درد عاشق نشود به به مداوای حکیم
که نصیب دگران است نصاب زر و سیم
ور نه آدم نبرد صرفه ز شیطان رجیم
چه به از دولت لطف سخن و طبع سلیم


غزل شمارهٔ ۳۶۵ حافظ

عمریست تا به راه غمت رو نهاده‌ایم
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفته‌ایم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال
در گوشه امید چو نظارگان ماه
گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست
روی و ریای خلق به یک سو نهاده‌ایم
در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ایم
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ایم
بنیاد بر کرشمه جادو نهاده‌ایم
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ایم
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ایم
در حلقه‌های آن خم گیسو نهاده‌ایم


غزل شمارهٔ ۳۶۳ حافظ

دردم از یار است و درمان نیز هم
این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن
یاد باد آن کو به قصد خون ما
دوستان در پرده می‌گویم سخن
چون سر آمد دولت شب‌های وصل
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
اعتمادی نیست بر کار جهان
عاشق از قاضی نترسد می بیار
محتسب داند که حافظ عاشق است
دل فدای او شد و جان نیز هم
یار ما این دارد و آن نیز هم
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
بگذرد ایام هجران نیز هم
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
بلکه بر گردون گردان نیز هم
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
و آصف ملک سلیمان نیز هم


غزل شمارهٔ ۳۶۲ حافظ

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اند
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
و از ساقیان سروقد گلعذار هم


غزل شمارهٔ ۳۵۵ حافظ

حالیا مصلحت وقت در آن می‌بینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
سینه تنگ من و بار غم او هیهات
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
بر دلم گرد ستم‌هاست خدایا مپسند
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
مرد این بار گران نیست دل مسکینم
این متاعم که همی‌بینی و کمتر زینم
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
که مکدر شود آیینه مهرآیینم