غزل شمارهٔ ۴۰۶ حافظ

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
عمریست تا دلت ز اسیران زلف ماست
مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
تخم وفا و مهر در این کهنه کشته زار
ساقی بیار باده که رمزی بگویمت
شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان
حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست
از ماه ابروان منت شرم باد رو
غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو
کان جا هزار نافه مشکین به نیم جو
آن گه عیان شود که بود موسم درو
از سر اختران کهن سیر و ماه نو
از افسر سیامک و ترک کلاه زو
درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو


غزل شمارهٔ ۴۰۵ حافظ

به جان پیر خرابات و حق صحبت او
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
بر آستانه میخانه گر سری بینی
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بیار باده که مستظهرم به همت او
که زد به خرمن ما آتش محبت او
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
نوید داد که عام است فیض رحمت او
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او


غزل شمارهٔ ۴۰۳ حافظ

شراب لعل کش و روی مه جبینان بین
به زیر دلق ملمع کمندها دارند
به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند
بهای نیم کرشمه هزار جان طلبند
حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
اسیر عشق شدن چاره خلاص من است
کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
خلاف مذهب آنان جمال اینان بین
درازدستی این کوته آستینان بین
دماغ و کبر گدایان و خوشه چینان بین
نیاز اهل دل و ناز نازنینان بین
وفای صحبت یاران و همنشینان بین
ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین
صفای همت پاکان و پاکدینان بین


غزل شمارهٔ ۴۰۰ حافظ

بالابلند عشوه گر نقش باز من
دیدی دلا که آخر پیری و زهد و علم
می‌ترسم از خرابی ایمان که می‌برد
گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
مست است یار و یاد حریفان نمی‌کند
یا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آن
نقشی بر آب می‌زنم از گریه حالیا
بر خود چو شمع خنده زنان گریه می‌کنم
زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود
حافظ ز گریه سوخت بگو حالش ای صبا
کوتاه کرد قصه زهد دراز من
با من چه کرد دیده معشوقه باز من
محراب ابروی تو حضور نماز من
غماز بود اشک و عیان کرد راز من
ذکرش به خیر ساقی مسکین نواز من
گردد شمامه کرمش کارساز من
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من
هم مستی شبانه و راز و نیاز من
با شاه دوست پرور دشمن گداز من


غزل شمارهٔ ۳۹۸ حافظ

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
در راه عشق وسوسه اهرمن بسیست
برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت
بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
با دوستان مضایقه در عمر و مال نیست
ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن
همت در این عمل طلب از می فروش کن
هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن
خواهی که زلف یار کشی ترک هوش کن
صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن
چشم عنایتی به من دردنوش کن
یک بوسه نذر حافظ پشمینه پوش کن


غزل شمارهٔ ۳۹۴ حافظ

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
دایم به لطف دایه طبع از میان جان
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
در زلف بی‌قرار تو پیدا قرار حسن
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن
می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن
کآب حیات می‌خورد از جویبار حسن
دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن


غزل شمارهٔ ۳۹۳ حافظ

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن


غزل شمارهٔ ۳۹۲ حافظ

دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
یا رب به یادش آور درویش پروریدن


غزل شمارهٔ ۳۸۶ حافظ

خدا را کم نشین با خرقه پوشان
در این خرقه بسی آلودگی هست
در این صوفی وشان دردی ندیدم
تو نازک طبعی و طاقت نیاری
چو مستم کرده‌ای مستور منشین
بیا و از غبن این سالوسیان بین
ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
رخ از رندان بی‌سامان مپوشان
خوشا وقت قبای می فروشان
که صافی باد عیش دردنوشان
گرانی‌های مشتی دلق پوشان
چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان
صراحی خون دل و بربط خروشان
که دارد سینه‌ای چون دیگ جوشان


غزل شمارهٔ ۳۸۵ حافظ

یا رب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان
دل آزرده ما را به نسیمی بنواز
ماه و خورشید به منزل چو به امر تو رسند
دیده‌ها در طلب لعل یمانی خون شد
برو ای طایر میمون همایون آثار
سخن این است که ما بی تو نخواهیم حیات
آن که بودی وطنش دیده حافظ یا رب
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان
یعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان
یار مه روی مرا نیز به من بازرسان
یا رب آن کوکب رخشان به یمن بازرسان
پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان
بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان
به مرادش ز غریبی به وطن بازرسان