ز گریه مردم چشمم نشسته در خون است
به یاد لعل تو و چشم مست میگونت
ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو
حکایت لب شیرین کلام فرهاد است
دلم بجو که قدت همچو سرو دلجوی است
ز دور باده به جان راحتی رسان ساقی
از آن دمی که ز چشمم برفت رود عزیز
چگونه شاد شود اندرون غمگینم
ز بیخودی طلب یار میکند حافظ
ببین که در طلبت حال مردمان چون است
ز جام غم می لعلی که میخورم خون است
اگر طلوع کند طالعم همایون است
شکنج طره لیلی مقام مجنون است
سخن بگو که کلامت لطیف و موزون است
که رنج خاطرم از جور دور گردون است
کنار دامن من همچو رود جیحون است
به اختیار که از اختیار بیرون است
چو مفلسی که طلبکار گنج قارون است
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
غرض ز مسجد و میخانهام وصال شماست
مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
گدای خاک در دوست پادشاه من است
جز این خیال ندارم خدا گواه من است
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است
روزگاریست که سودای بتان دین من است
دیدن روی تو را دیده جان بین باید
یار من باش که زیب فلک و زینت دهر
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
دولت فقر خدایا به من ارزانی دار
واعظ شحنه شناس این عظمت گو مفروش
یا رب این کعبه مقصود تماشاگه کیست
حافظ از حشمت پرویز دگر قصه مخوان
غم این کار نشاط دل غمگین من است
وین کجا مرتبه چشم جهان بین من است
از مه روی تو و اشک چو پروین من است
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است
کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است
زان که منزلگه سلطان دل مسکین من است
که مغیلان طریقش گل و نسرین من است
که لبش جرعه کش خسرو شیرین من است
لعل سیراب به خون تشنه لب یار من است
شرم از آن چشم سیه بادش و مژگان دراز
ساروان رخت به دروازه مبر کان سر کو
بنده طالع خویشم که در این قحط وفا
طبله عطر گل و زلف عبیرافشانش
باغبان همچو نسیمم ز در خویش مران
شربت قند و گلاب از لب یارم فرمود
آن که در طرز غزل نکته به حافظ آموخت
وز پی دیدن او دادن جان کار من است
هر که دل بردن او دید و در انکار من است
شاهراهیست که منزلگه دلدار من است
عشق آن لولی سرمست خریدار من است
فیض یک شمه ز بوی خوش عطار من است
کآب گلزار تو از اشک چو گلنار من است
نرگس او که طبیب دل بیمار من است
یار شیرین سخن نادره گفتار من است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
در این زمانه رفیقی که خالی از خلل است
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
نه من ز بی عملی در جهان ملولم و بس
به چشم عقل در این رهگذار پرآشوب
بگیر طره مه چهرهای و قصه مخوان
دلم امید فراوان به وصل روی تو داشت
به هیچ دور نخواهند یافت هشیارش
صراحی می ناب و سفینه غزل است
پیاله گیر که عمر عزیز بیبدل است
ملالت علما هم ز علم بی عمل است
جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است
که سعد و نحس ز تاثیر زهره و زحل است
ولی اجل به ره عمر رهزن امل است
چنین که حافظ ما مست باده ازل است
صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است
از صبا هر دم مشام جان ما خوش میشود
ناگشوده گل نقاب آهنگ رحلت ساز کرد
مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق
نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان که هست
از زبان سوسن آزادهام آمد به گوش
حافظا ترک جهان گفتن طریق خوشدلیست
وقت گل خوش باد کز وی وقت میخواران خوش است
آری آری طیب انفاس هواداران خوش است
ناله کن بلبل که گلبانگ دل افکاران خوش است
دوست را با ناله شبهای بیداران خوش است
شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است
کاندر این دیر کهن کار سبکباران خوش است
تا نپنداری که احوال جهان داران خوش است
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
ندانمت که در این دامگه چه افتادست
که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
که بر من و تو در اختیار نگشادست
که این عجوز عروس هزاردامادست
بنال بلبل بی دل که جای فریادست
قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است
در خم زلف تو آن خال سیه دانی چیست
زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار
دل من در هوس روی تو ای مونس جان
همچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست
سایه قد تو بر قالبم ای عیسی دم
آن که جز کعبه مقامش نبد از یاد لبت
حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز
دل سودازده از غصه دو نیم افتادست
لیکن این هست که این نسخه سقیم افتادست
نقطه دوده که در حلقه جیم افتادست
چیست طاووس که در باغ نعیم افتادست
خاک راهیست که در دست نسیم افتادست
از سر کوی تو زان رو که عظیم افتادست
عکس روحیست که بر عظم رمیم افتادست
بر در میکده دیدم که مقیم افتادست
اتحادیست که در عهد قدیم افتادست
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
اساس هستی من زان خراب آبادست
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست