غزل شمارهٔ ۳۱۰ حافظ

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما
زلف دلدار چو زنار همی‌فرماید
مرغ روحم که همی‌زد ز سر سدره صفیر
چشم بیمار مرا خواب نه درخور باشد
تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم
حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
سرو می‌نازد و خوش نیست خدا را بخرام
برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام
من له یقتل داء دنف کیف ینام
ذاک دعوای و ها انت و تلک الایام
جای در گوشه محراب کنند اهل کلام


غزل شمارهٔ ۳۰۸ حافظ

ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل
سبزپوشان خطت بر گرد لب
ناوک چشم تو در هر گوشه‌ای
یا رب این آتش که در جان من است
من نمی‌یابم مجال ای دوستان
پای ما لنگ است و منزل بس دراز
حافظ از سرپنجه عشق نگار
شاه عالم را بقا و عز و ناز
سلسبیلت کرده جان و دل سبیل
همچو مورانند گرد سلسبیل
همچو من افتاده دارد صد قتیل
سرد کن زان سان که کردی بر خلیل
گر چه دارد او جمالی بس جمیل
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
همچو مور افتاده شد در پای پیل
باد و هر چیزی که باشد زین قبیل


غزل شمارهٔ ۳۰۷ حافظ

هر نکته‌ای که گفتم در وصف آن شمایل
تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول
حلاج بر سر دار این نکته خوش سراید
گفتم که کی ببخشی بر جان ناتوانم
دل داده‌ام به یاری شوخی کشی نگاری
در عین گوشه گیری بودم چو چشم مستت
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است
هر کو شنید گفتا لله در قائل
آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل
از شافعی نپرسند امثال این مسائل
گفت آن زمان که نبود جان در میانه حائل
مرضیه السجایا محموده الخصائل
و اکنون شدم به مستان چون ابروی تو مایل
و از لوح سینه نقشت هرگز نگشت زایل
یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل


غزل شمارهٔ ۲۹۶ حافظ

طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه می‌خورد
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
گر چه سخن همی‌برد قصه من به هر طرف
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
کس نزده‌ست از این کمان تیر مراد بر هدف
یاد پدر نمی‌کنند این پسران ناخلف
مغبچه‌ای ز هر طرف می‌زندم به چنگ و دف
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف


غزل شمارهٔ ۲۸۴ حافظ

هاتفی از گوشه میخانه دوش
لطف الهی بکند کار خویش
این خرد خام به میخانه بر
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
گوش من و حلقه گیسوی یار
رندی حافظ نه گناهیست صعب
داور دین شاه شجاع آن که کرد
ای ملک العرش مرادش بده
گفت ببخشند گنه می بنوش
مژده رحمت برساند سروش
تا می لعل آوردش خون به جوش
هر قدر ای دل که توانی بکوش
نکته سربسته چه دانی خموش
روی من و خاک در می فروش
با کرم پادشه عیب پوش
روح قدس حلقه امرش به گوش
و از خطر چشم بدش دار گوش


غزل شمارهٔ ۲۸۳ حافظ

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند
به صوت چنگ بگوییم آن حکایت‌ها
شراب خانگی ترس محتسب خورده
ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
محل نور تجلیست رای انور شاه
بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
که از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش
به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
امام شهر که سجاده می‌کشید به دوش
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
که هست گوش دلش محرم پیام سروش
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش


غزل شمارهٔ ۲۶۹ حافظ

دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل
به صدر مصطبه بنشین و ساغر می‌نوش
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
هوای مسکن مؤلوف و عهد یار قدیم
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس


غزل شمارهٔ ۲۵۷ حافظ

روی بنما و مرا گو که ز جان دل برگیر
در لب تشنه ما بین و مدار آب دریغ
ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش
چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه باک
در سماع آی و ز سر خرقه برانداز و برقص
صوف برکش ز سر و باده صافی درکش
دوست گو یار شو و هر دو جهان دشمن باش
میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش
رفته گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
پیش شمع آتش پروا نه به جان گو درگیر
بر سر کشته خویش آی و ز خاکش برگیر
در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر
ور نه با گوشه رو و خرقه ما در سر گیر
سیم درباز و به زر سیمبری در بر گیر
بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر
بر لب جوی طرب جوی و به کف ساغر گیر
گونه‌ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر


غزل شمارهٔ ۲۴۰ حافظ

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه‌ام
قحط جود است آبروی خود نمی‌باید فروخت
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
وجه می می‌خواهم و مطرب که می‌گوید رسید
بار عشق و مفلسی صعب است می‌باید کشید
باده و گل از بهای خرقه می‌باید خرید
من همی‌کردم دعا و صبح صادق می‌دمید
از کریمی گوییا در گوشه‌ای بویی شنید
جامه‌ای در نیک نامی نیز می‌باید درید
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید
این قدر دانم که از شعر ترش خون می‌چکید


غزل شمارهٔ ۲۲۱ حافظ

چو دست بر سر زلفش زنم به تاب رود
چو ماه نو ره بیچارگان نظاره
شب شراب خرابم کند به بیداری
طریق عشق پرآشوب و فتنه است ای دل
گدایی در جانان به سلطنت مفروش
سواد نامه موی سیاه چون طی شد
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز
ور آشتی طلبم با سر عتاب رود
زند به گوشه ابرو و در نقاب رود
وگر به روز شکایت کنم به خواب رود
بیفتد آن که در این راه با شتاب رود
کسی ز سایه این در به آفتاب رود
بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود
کلاه داریش اندر سر شراب رود
خوشا کسی که در این راه بی‌حجاب رود