تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
ای آفتاب آینه دار جمال تو
صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
در چین زلفش ای دل مسکین چگونهای
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
این نقطه سیاه که آمد مدار نور
در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست
مشک سیاه مجمره گردان خال تو
کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو
یا رب مباد تا به قیامت زوال تو
طغرانویس ابروی مشکین مثال تو
کشفته گفت باد صبا شرح حال تو
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
کو عشوهای ز ابروی همچون هلال تو
کو مژدهای ز مقدم عید وصال تو
عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو
شرح نیازمندی خود یا ملال تو
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
نکتهای دلکش بگویم خال آن مه رو ببین
عیب دل کردم که وحشی وضع و هرجایی مباش
حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
این که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
حافظ ار در گوشه محراب مینالد رواست
از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
گفت چشم شیرگیر و غنج آن آهو ببین
جان صد صاحب دل آن جا بسته یک مو ببین
ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین
با هواداران ره رو حیله هندو ببین
کس ندیدهست و نبیند مثلش از هر سو ببین
ای نصیحتگو خدا را آن خم ابرو ببین
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین
چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن
به باد ده سر و دستار عالمی یعنی
به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
کلاه گوشه به آیین سروری بشکن
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن
سزای حور بده رونق پری بشکن
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او
خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین
جویبار ملک را آب روان شمشیر توست
بعد از این نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت
گوشه گیران انتظار جلوه خوش میکنند
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
هر نفس با بوی رحمان میوزد باد یمن
در همه شهنامهها شد داستان انجمن
شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن
تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
تا از آن جام زرافشان جرعهای بخشد به من
عمریست تا به راه غمت رو نهادهایم
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفتهایم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز
بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال
در گوشه امید چو نظارگان ماه
گفتی که حافظا دل سرگشتهات کجاست
روی و ریای خلق به یک سو نهادهایم
در راه جام و ساقی مه رو نهادهایم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهایم
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهادهایم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهادهایم
بنیاد بر کرشمه جادو نهادهایم
همچون بنفشه بر سر زانو نهادهایم
چشم طلب بر آن خم ابرو نهادهایم
در حلقههای آن خم گیسو نهادهایم
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمیبینم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
نخست روز که دیدم رخ تو دل میگفت
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به مردمی که دل دردمند حافظ را
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم
ز گنج خانه دل میکشم به روزن چشم
گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
بر کارگاه دیده بیخواب میزدم
میگفتم این سرود و می ناب میزدم
بر نام عمر و دولت احباب میزدم
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
که در این دامگه حادثه چون افتادم
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم