غزل شمارهٔ ۲۲۰ حافظ

از دیده خون دل همه بر روی ما رود
ما در درون سینه هوایی نهفته‌ایم
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
بر خاک راه یار نهادیم روی خویش
سیل است آب دیده و هر کس که بگذرد
ما را به آب دیده شب و روز ماجراست
حافظ به کوی میکده دایم به صدق دل
بر روی ما ز دیده چه گویم چه‌ها رود
بر باد اگر رود دل ما زان هوا رود
گر ماه مهرپرور من در قبا رود
بر روی ما رواست اگر آشنا رود
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جا رود
زان رهگذر که بر سر کویش چرا رود
چون صوفیان صومعه دار از صفا رود


غزل شمارهٔ ۲۱۷ حافظ

مسلمانان مرا وقتی دلی بود
به گردابی چو می‌افتادم از غم
دلی همدرد و یاری مصلحت بین
ز من ضایع شد اندر کوی جانان
هنر بی‌عیب حرمان نیست لیکن
بر این جان پریشان رحمت آرید
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد
مگو دیگر که حافظ نکته‌دان است
که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به تدبیرش امید ساحلی بود
که استظهار هر اهل دلی بود
چه دامنگیر یا رب منزلی بود
ز من محرومتر کی سائلی بود
که وقتی کاردانی کاملی بود
حدیثم نکته هر محفلی بود
که ما دیدیم و محکم جاهلی بود


غزل شمارهٔ ۲۱۵ حافظ

به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
مباحثی که در آن مجلس جنون می‌رفت
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست
بگفتمش به لبم بوسه‌ای حوالت کن
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود


غزل شمارهٔ ۲۱۰ حافظ

دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
دل که از ناوک مژگان تو در خون می‌گشت
هم عفاالله صبا کز تو پیامی می‌داد
عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت
من سرگشته هم از اهل سلامت بودم
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
کز جهان می‌شد و در آرزوی روی تو بود


غزل شمارهٔ ۲۰۹ حافظ

قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها می‌کردم
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد
سر ز حسرت به در میکده‌ها برکردم
نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
ور نه هیچ از دل بی‌رحم تو تقصیر نبود
هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود


غزل شمارهٔ ۲۰۷ حافظ

یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک
دل چو از پیر خرد نقل معانی می‌کرد
آه از آن جور و تطاول که در این دامگه است
در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
دوش بر یاد حریفان به خرابات شدم
بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق
راستی خاتم فیروزه بواسحاقی
دیدی آن قهقهه کبک خرامان حافظ
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
بر زبان بود مرا آن چه تو را در دل بود
عشق می‌گفت به شرح آن چه بر او مشکل بود
آه از آن سوز و نیازی که در آن محفل بود
چه توان کرد که سعی من و دل باطل بود
خم می دیدم خون در دل و پا در گل بود
مفتی عقل در این مسئله لایعقل بود
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود
که ز سرپنجه شاهین قضا غافل بود


غزل شمارهٔ ۱۹۸ حافظ

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت
گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند
گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند


غزل شمارهٔ ۱۹۶ حافظ

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
معشوق چون نقاب ز رخ در نمی‌کشد
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
حالی درون پرده بسی فتنه می‌رود
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
حافظ دوام وصل میسر نمی‌شود
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
اهل نظر معامله با آشنا کنند
تا آن زمان که پرده برافتد چه‌ها کنند
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
ترسم برادران غیورش قبا کنند
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
خیر نهان برای رضای خدا کنند
شاهان کم التفات به حال گدا کنند


غزل شمارهٔ ۱۹۲ حافظ

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند
دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی
با همه عطف دامنت آیدم از صبا عجب
چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن
دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود
ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند
همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند
گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند
زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند
گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند
کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند
وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند
جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند
کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند
بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند
تیغ سزاست هر که را درد سخن نمی‌کند


غزل شمارهٔ ۱۷۹ حافظ

رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم
چو پرده دار به شمشیر می‌زند همه را
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است
سرود مجلس جمشید گفته‌اند این بود
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه
توانگرا دل درویش خود به دست آور
بدین رواق زبرجد نوشته‌اند به زر
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند