نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
بجز صبا و شمالم نمیشناسد کس
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
به مویههای غریبانه قصه پردازم
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
عزیز من که بجز باد نیست دمسازم
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
ای نسیم سحری بندگی من برسان
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
به شوق چشمه نوشت چه قطرهها که فشاندم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
ز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
که در این دامگه حادثه چون افتادم
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
اگر به کوی تو باشد مرا مجال وصول
قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا
چو بر در تو من بینوای بی زر و زور
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم
من شکسته بدحال زندگی یابم
خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ
رسد به دولت وصل تو کار من به اصول
فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول
به هیچ باب ندارم ره خروج و دخول
که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول
در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول
که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
روز و شب خوابم نمیآید به چشم غم پرست
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
خیال حوصله بحر میپزد هیهات
بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
چههاست در سر این قطره محال اندیش
که موج میزندش آب نوش بر سر نیش
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
چرا که شرم همیآیدم ز حاصل خویش
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
خزانهای به کف آور ز گنج قارون بیش
سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
شد آن که اهل نظر بر کناره میرفتند
به صوت چنگ بگوییم آن حکایتها
شراب خانگی ترس محتسب خورده
ز کوی میکده دوشش به دوش میبردند
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
محل نور تجلیست رای انور شاه
بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
که از نهفتن آن دیگ سینه میزد جوش
به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
امام شهر که سجاده میکشید به دوش
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
که هست گوش دلش محرم پیام سروش
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش