بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
کز خواب مینبیند چشمم بجز خیالی
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
روزگاریست که ما را نگران میداری
گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
مخلصان را نه به وضع دگران میداری
این چنین عزت صاحب نظران میداری
دست در خون دل پرهنران میداری
همه را نعره زنان جامه دران میداری
چشم سری عجب از بیخبران میداری
سر چرا بر من دلخسته گران میداری
تو تمنا ز گل کوزه گران میداری
طمع مهر و وفا زین پسران میداری
این طمعها که تو از سیمبران میداری
عاشقی گفت که تو بنده بر آن میداری
چه توقع ز جهان گذران میداری
تو را که هر چه مراد است در جهان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک
بنوش می که سبکروحی و لطیف مدام
مکن عتاب از این بیش و جور بر دل ما
به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست
بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود
به وصل دوست گرت دست میدهد یک دم
چو گل به دامن از این باغ میبری حافظ
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
که حکم بر سر آزادگان روان داری
میان مجمع خوبان کنی میانداری
سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری
علی الخصوص در آن دم که سر گران داری
مکن هر آن چه توانی که جای آن داری
به قصد جان من خسته در کمان داری
که سهل باشد اگر یار مهربان داری
برو که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
اگر دلم نشدی پایبند طره او
به رخ چو مهر فلک بینظیر آفاق است
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
اگر حیات گران مایه جاودان بودی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
اگر نه دایره عشق راه بربستی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
گرش نشان امان از بد زمان بودی
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی
سحر با باد میگفتم حدیث آرزومندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
به شعر حافظ شیراز میرقصند و مینازند
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
بدین راه و روش میرو که با دلدار پیوندی
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
ز مهر او چه میپرسی در او همت چه میبندی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
بگذر ز کبر و ناز که دیدهست روزگار
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
خوش نازکانه میچمی ای شاخ نوبهار
بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
باد صبا ز عهد صبی یاد میدهد
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
درده به یاد حاتم طی جام یک منی
زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
طامات تا به چند و خرافات تا به کی
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی
کشفتگی مبادت از آشوب باد دی
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
و امروز نیز ساقی مه روی و جام می
جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی
فراش باد هر ورقش را به زیر پی
تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی
استاده است سرو و کمر بسته است نی
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
آیین تقوا ما نیز دانیم
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
من رند و عاشق در موسم گل
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
الصبر مر و العمر فان
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
گردن نهادیم الحکم لله
لیکن چه چاره با بخت گمراه
یا جام باده یا قصه کوتاه
آن گاه توبه استغفرالله
آیینه رویا آه از دلت آه
یا لیت شعری حتام القاه
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه
خنک نسیم معنبر شمامهای دلخواه
دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است
منم که بی تو نفس میکشم زهی خجلت
ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه
هلال را ز کنار افق کنید نگاه
مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه
سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه
که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله