غزل شمارهٔ ۲۳۱ حافظ

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید


غزل شمارهٔ ۲۲۶ حافظ

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
آری شود ولیک به خون جگر شود
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
سرها بر آستانه او خاک در شود
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


غزل شمارهٔ ۲۱۳ حافظ

گوهر مخزن اسرار همان است که بود
عاشقان زمره ارباب امانت باشند
از صبا پرس که ما را همه شب تا دم صبح
طالب لعل و گهر نیست وگرنه خورشید
کشته غمزه خود را به زیارت دریاب
رنگ خون دل ما را که نهان می‌داری
زلف هندوی تو گفتم که دگر ره نزند
حافظا بازنما قصه خونابه چشم
حقه مهر بدان مهر و نشان است که بود
لاجرم چشم گهربار همان است که بود
بوی زلف تو همان مونس جان است که بود
همچنان در عمل معدن و کان است که بود
زان که بیچاره همان دل‌نگران است که بود
همچنان در لب لعل تو عیان است که بود
سال‌ها رفت و بدان سیرت و سان است که بود
که بر این چشمه همان آب روان است که بود


غزل شمارهٔ ۲۰۴ حافظ

یاد باد آن که نهانت نظری با ما بود
یاد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت
یاد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس
یاد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت
یاد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب
یاد باد آن که چو یاقوت قدح خنده زدی
یاد باد آن که نگارم چو کمر بربستی
یاد باد آن که خرابات نشین بودم و مست
یاد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست
رقم مهر تو بر چهره ما پیدا بود
معجز عیسویت در لب شکرخا بود
جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود
وین دل سوخته پروانه ناپروا بود
آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
در میان من و لعل تو حکایت‌ها بود
در رکابش مه نو پیک جهان پیما بود
وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود


غزل شمارهٔ ۱۹۸ حافظ

گفتم کی ام دهان و لبت کامران کنند
گفتم خراج مصر طلب می‌کند لبت
گفتم به نقطه دهنت خود که برد راه
گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفتم هوای میکده غم می‌برد ز دل
گفتم شراب و خرقه نه آیین مذهب است
گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چه سود
گفتم که خواجه کی به سر حجله می‌رود
گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
گفتا به چشم هر چه تو گویی چنان کنند
گفتا در این معامله کمتر زیان کنند
گفت این حکایتیست که با نکته دان کنند
گفتا به کوی عشق هم این و هم آن کنند
گفتا خوش آن کسان که دلی شادمان کنند
گفت این عمل به مذهب پیر مغان کنند
گفتا به بوسه شکرینش جوان کنند
گفت آن زمان که مشتری و مه قران کنند
گفت این دعا ملایک هفت آسمان کنند


غزل شمارهٔ ۱۹۵ حافظ

غلام نرگس مست تو تاجدارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
خراب باده لعل تو هوشیارانند
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند
که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند
که مستحق کرامت گناهکارانند
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
پیاده می‌روم و همرهان سوارانند
مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند
که بستگان کمند تو رستگارانند


غزل شمارهٔ ۱۹۴ حافظ

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
به فتراک جفا دل‌ها چو بربندند بربندند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
ز چشمم لعل رمانی چو می‌خندند می‌بارند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
ز زلف عنبرین جان‌ها چو بگشایند بفشانند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند می‌خوانند
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند
بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند
که با این درد اگر دربند درمانند درمانند


غزل شمارهٔ ۱۸۹ حافظ

طایر دولت اگر باز گذاری بکند
دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
داده‌ام باز نظر را به تذروی پرواز
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
کو کریمی که ز بزم طربش غمزده‌ای
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
حافظا گر نروی از در او هم روزی
یار بازآید و با وصل قراری بکند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
جرعه‌ای درکشد و دفع خماری بکند
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند


غزل شمارهٔ ۱۷۸ حافظ

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند
اگر از پرده برون شد دل من عیب مکن
صوفیان واستدند از گرو می همه رخت
محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد
هر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم
جز دل من کز ازل تا به ابد عاشق رفت
گشت بیمار که چون چشم تو گردد نرگس
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
داشتم دلقی و صد عیب مرا می‌پوشید
بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد
به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی
وان که این کار ندانست در انکار بماند
شکر ایزد که نه در پرده پندار بماند
دلق ما بود که در خانه خمار بماند
قصه ماست که در هر سر بازار بماند
آب حسرت شد و در چشم گهربار بماند
جاودان کس نشنیدیم که در کار بماند
شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند
یادگاری که در این گنبد دوار بماند
خرقه رهن می و مطرب شد و زنار بماند
که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند
شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند


غزل شمارهٔ ۱۶۹ حافظ

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد
آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست
کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی
لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار
گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند
صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست
زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت
حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد
حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد
تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد
مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد
عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد
از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد