هاتفی از گوشه میخانه دوش
لطف الهی بکند کار خویش
این خرد خام به میخانه بر
گر چه وصالش نه به کوشش دهند
لطف خدا بیشتر از جرم ماست
گوش من و حلقه گیسوی یار
رندی حافظ نه گناهیست صعب
داور دین شاه شجاع آن که کرد
ای ملک العرش مرادش بده
گفت ببخشند گنه می بنوش
مژده رحمت برساند سروش
تا می لعل آوردش خون به جوش
هر قدر ای دل که توانی بکوش
نکته سربسته چه دانی خموش
روی من و خاک در می فروش
با کرم پادشه عیب پوش
روح قدس حلقه امرش به گوش
و از خطر چشم بدش دار گوش
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش
دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
جای آن است که خون موج زند در دل لعل
بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد ای دل
صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه
دل حافظ که به دیدار تو خوگر شده بود
گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش
زین تغابن که خزف میشکند بازارش
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
جانب عشق عزیز است فرومگذارش
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
نازپرورد وصال است مجو آزارش
صوفی گلی بچین و مرقع به خار بخش
طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
زهد گران که شاهد و ساقی نمیخرند
راهم شراب لعل زد ای میر عاشقان
یا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
ای آن که ره به مشرب مقصود بردهای
شکرانه را که چشم تو روی بتان ندید
ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
وین زهد خشک را به می خوشگوار بخش
تسبیح و طیلسان به می و میگسار بخش
در حلقه چمن به نسیم بهار بخش
خون مرا به چاه زنخدان یار بخش
وین ماجرا به سرو لب جویبار بخش
زین بحر قطرهای به من خاکسار بخش
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش
زان باده که در میکده عشق فروشند
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک
دلدار که گفتا به توام دل نگران است
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین
وین سوخته را محرم اسرار نهان باش
ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
گو میرسم اینک به سلامت نگران باش
ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
ای سیل سرشک از عقب نامه روان باش
گو در نظر آصف جمشید مکان باش
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
که چنان ز او شدهام بی سر و سامان که مپرس
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
دل و دین میبرد از دست بدان سان که مپرس
هر کسی عربدهای این که مبین آن که مپرس
شیوهای میکند آن نرگس فتان که مپرس
گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
درد عشقی کشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار
آن چنان در هوای خاک درش
من به گوش خود از دهانش دوش
سوی من لب چه میگزی که مگوی
بی تو در کلبه گدایی خویش
همچو حافظ غریب در ره عشق
زهر هجری چشیدهام که مپرس
دلبری برگزیدهام که مپرس
میرود آب دیدهام که مپرس
سخنانی شنیدهام که مپرس
لب لعلی گزیدهام که مپرس
رنجهایی کشیدهام که مپرس
به مقامی رسیدهام که مپرس
دلا رفیق سفر بخت نیکخواهت بس
دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش
وگر کمین بگشاید غمی ز گوشه دل
به صدر مصطبه بنشین و ساغر مینوش
زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن
فلک به مردم نادان دهد زمام مراد
هوای مسکن مؤلوف و عهد یار قدیم
به منت دگران خو مکن که در دو جهان
به هیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ
نسیم روضه شیراز پیک راهت بس
که سیر معنوی و کنج خانقاهت بس
حریم درگه پیر مغان پناهت بس
که این قدر ز جهان کسب مال و جاهت بس
صراحی می لعل و بتی چو ماهت بس
تو اهل فضلی و دانش همین گناهت بس
ز ره روان سفرکرده عذرخواهت بس
رضای ایزد و انعام پادشاهت بس
دعای نیم شب و درس صبحگاهت بس
برنیامد از تمنای لبت کامم هنوز
روز اول رفت دینم در سر زلفین تو
ساقیا یک جرعهای زان آب آتشگون که من
از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن
پرتو روی تو تا در خلوتم دید آفتاب
نام من رفتهست روزی بر لب جانان به سهو
در ازل دادهست ما را ساقی لعل لبت
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان
در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز
تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز
در میان پختگان عشق او خامم هنوز
میزند هر لحظه تیغی مو بر اندامم هنوز
میرود چون سایه هر دم بر در و بامم هنوز
اهل دل را بوی جان میآید از نامم هنوز
جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
آب حیوان میرود هر دم ز اقلامم هنوز
صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
به شکر آن که شکفتی به کام بخت ای گل
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
کنون که چشمه قند است لعل نوشینت
مکارم تو به آفاق میبرد شاعر
چو ذکر خیر طلب میکنی سخن این است
غبار غم برود حال خوش شود حافظ
وز او به عاشق بیدل خبر دریغ مدار
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار
از او وظیفه و زاد سفر دریغ مدار
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار
تو آب دیده از این رهگذر دریغ مدار
ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید
شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسهام
قحط جود است آبروی خود نمیباید فروخت
گوییا خواهد گشود از دولتم کاری که دوش
با لبی و صد هزاران خنده آمد گل به باغ
دامنی گر چاک شد در عالم رندی چه باک
این لطایف کز لب لعل تو من گفتم که گفت
عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق
تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ که زد
وجه می میخواهم و مطرب که میگوید رسید
بار عشق و مفلسی صعب است میباید کشید
باده و گل از بهای خرقه میباید خرید
من همیکردم دعا و صبح صادق میدمید
از کریمی گوییا در گوشهای بویی شنید
جامهای در نیک نامی نیز میباید درید
وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم که دید
گوشه گیران را ز آسایش طمع باید برید
این قدر دانم که از شعر ترش خون میچکید