غزل شمارهٔ ۲۹۳ حافظ

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
برکشد آینه از جیب افق چرخ و در آن
در زوایای طربخانه جمشید فلک
چنگ در غلغله آید که کجا شد منکر
وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر
طره شاهد دنیی همه بند است و فریب
عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی
مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع
بنماید رخ گیتی به هزاران انواع
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع
جام در قهقهه آید که کجا شد مناع
که به هر حالتی این است بهین اوضاع
عارفان بر سر این رشته نجویند نزاع
که وجودیست عطابخش کریم نفاع
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع


غزل شمارهٔ ۲۹۰ حافظ

دلم رمیده شد و غافلم من درویش
چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش
چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش


غزل شمارهٔ ۲۸۸ حافظ

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش
الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی
هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باریست
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می‌بندم
شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان
می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بنامیزد
به غفلت عمر شد حافظ بیا با ما به میخانه
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش
گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش
که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش
که شنگولان خوش باشت بیاموزند کاری خوش


غزل شمارهٔ ۲۷۹ حافظ

خوشا شیراز و وضع بی‌مثالش
ز رکن آباد ما صد لوحش الله
میان جعفرآباد و مصلا
به شیراز آی و فیض روح قدسی
که نام قند مصری برد آن جا
صبا زان لولی شنگول سرمست
گر آن شیرین پسر خونم بریزد
مکن از خواب بیدارم خدا را
چرا حافظ چو می‌ترسیدی از هجر
خداوندا نگه دار از زوالش
که عمر خضر می‌بخشد زلالش
عبیرآمیز می‌آید شمالش
بجوی از مردم صاحب کمالش
که شیرینان ندادند انفعالش
چه داری آگهی چون است حالش
دلا چون شیر مادر کن حلالش
که دارم خلوتی خوش با خیالش
نکردی شکر ایام وصالش


غزل شمارهٔ ۲۶۸ حافظ

گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس
از گرانان جهان رطل گران ما را بس
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس


غزل شمارهٔ ۲۵۶ حافظ

نصیحتی کنمت بشنو و بهانه مگیر
ز وصل روی جوانان تمتعی بردار
نعیم هر دو جهان پیش عاشقان بجوی
معاشری خوش و رودی بساز می‌خواهم
بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
چو لاله در قدحم ریز ساقیا می و مشک
بیار ساغر در خوشاب ای ساقی
به عزم توبه نهادم قدح ز کف صد بار
می دوساله و محبوب چارده ساله
دل رمیده ما را که پیش می‌گیرد
حدیث توبه در این بزمگه مگو حافظ
هر آن چه ناصح مشفق بگویدت بپذیر
که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر
که این متاع قلیل است و آن عطای کثیر
که درد خویش بگویم به ناله بم و زیر
اگر موافق تدبیر من شود تقدیر
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگیر
که نقش خال نگارم نمی‌رود ز ضمیر
حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر
ولی کرشمه ساقی نمی‌کند تقصیر
همین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر
خبر دهید به مجنون خسته از زنجیر
که ساقیان کمان ابرویت زنند به تیر


غزل شمارهٔ ۲۵۵ حافظ

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت
هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب
حافظا در کنج فقر و خلوت شب‌های تار
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
باشد اندر پرده بازی‌های پنهان غم مخور
چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
سرزنش‌ها گر کند خار مغیلان غم مخور
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
جمله می‌داند خدای حال گردان غم مخور
تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور


غزل شمارهٔ ۲۵۳ حافظ

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
در هر طرف ز خیل حوادث کمین‌گهیست
بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
روز فراق را که نهد در شمار عمر
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر


غزل شمارهٔ ۲۵۲ حافظ

گر بود عمر به میخانه رسم بار دگر
خرم آن روز که با دیده گریان بروم
معرفت نیست در این قوم خدا را سببی
یار اگر رفت و حق صحبت دیرین نشناخت
گر مساعد شودم دایره چرخ کبود
عافیت می‌طلبد خاطرم ار بگذارند
راز سربسته ما بین که به دستان گفتند
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
بازگویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر
تا زنم آب در میکده یک بار دگر
تا برم گوهر خود را به خریدار دگر
حاش لله که روم من ز پی یار دگر
هم به دست آورمش باز به پرگار دگر
غمزه شوخش و آن طرهٔ طرار دگر
هر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر


غزل شمارهٔ ۲۳۷ حافظ

نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید
صبا به چشم من انداخت خاکی از کویش
قد بلند تو را تا به بر نمی‌گیرم
مگر به روی دلارای یار ما ور نی
مقیم زلف تو شد دل که خوش سوادی دید
ز شست صدق گشادم هزار تیر دعا
بسم حکایت دل هست با نسیم سحر
در این خیال به سر شد زمان عمر و هنوز
ز بس که شد دل حافظ رمیده از همه کس
فغان که بخت من از خواب در نمی‌آید
که آب زندگیم در نظر نمی‌آید
درخت کام و مرادم به بر نمی‌آید
به هیچ وجه دگر کار بر نمی‌آید
وز آن غریب بلاکش خبر نمی‌آید
ولی چه سود یکی کارگر نمی‌آید
ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آید
بلای زلف سیاهت به سر نمی‌آید
کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آید