گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است
پروانه او گر رسدم در طلب جان
امروز مکش سر ز وفای من و اندیش
زلفین سیاه تو به دلداری عشاق
ای باد از آن باده نسیمی به من آور
گر قلب دلم را ننهد دوست عیاری
دامن مفشان از من خاکی که پس از من
حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است
بر لوح بصر خط غباری بنگارم
از موج سرشکم که رساند به کنارم
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم
دادند قراری و ببردند قرارم
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم
من نقد روان در دمش از دیده شمارم
زین در نتواند که برد باد غبارم
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم
خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم
اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
امید در شب زلفت به روز عمر نبستم
به شوق چشمه نوشت چه قطرهها که فشاندم
ز غمزه بر دل ریشم چه تیر ها که گشادی
ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری
گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه
چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی
به خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ
به صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببریدم
ز لعل باده فروشت چه عشوهها که خریدم
ز غصه بر سر کویت چه بارها که کشیدم
که بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برمیدم
که پرده بر دل خونین به بوی او بدریدم
که بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
قسمت حوالتم به خرابات میکند
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
بر منتهای همت خود کامران شدم
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
با جام می به کام دل دوستان شدم
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
دیشب به سیل اشک ره خواب میزدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
روی نگار در نظرم جلوه مینمود
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه میگرفت
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
نقشی به یاد خط تو بر آب میزدم
جامی به یاد گوشه محراب میزدم
بازش ز طره تو به مضراب میزدم
وز دور بوسه بر رخ مهتاب میزدم
فالی به چشم و گوش در این باب میزدم
بر کارگاه دیده بیخواب میزدم
میگفتم این سرود و می ناب میزدم
بر نام عمر و دولت احباب میزدم
به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم
اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق
بیار باده که عمریست تا من از سر امن
اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو
چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت
بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم
به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم
که در هوای رخت چون به مهر پیوستم
به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم
سخن به خاک میفکن چرا که من مستم
که خدمتی به سزا برنیامد از دستم
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم
عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست
از ثبات خودم این نکته خوش آمد که به جور
عافیت چشم مدار از من میخانه نشین
در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است
بعد از اینم چه غم از تیر کج انداز حسود
بوسه بر درج عقیق تو حلال است مرا
صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت
رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
لیکن از لطف لبت صورت جان میبستم
دیرگاه است کز این جام هلالی مستم
در سر کوی تو از پای طلب ننشستم
که دم از خدمت رندان زدهام تا هستم
تا نگویی که چو عمرم به سر آمد رستم
چون به محبوب کمان ابروی خود پیوستم
که به افسوس و جفا مهر وفا نشکستم
آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم
کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
می خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
دورم به صورت از در دولتسرای تو
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد جان
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم
تا آشنای عشق شدم ز اهل رحمتم
کاین بود سرنوشت ز دیوان قسمتم
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
در عشق دیدن تو هواخواه غربتم
ای خضر پی خجسته مدد کن به همتم
لیکن به جان و دل ز مقیمان حضرتم
در این خیالم ار بدهد عمر مهلتم
مقام امن و می بیغش و رفیق شفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم
به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
بیا که توبه ز لعل نگار و خنده جام
اگر چه موی میانت به چون منی نرسد
حلاوتی که تو را در چه زنخدان است
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب
به خنده گفت که حافظ غلام طبع توام
گرت مدام میسر شود زهی توفیق
هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
که کیمیای سعادت رفیق بود رفیق
که در کمینگه عمرند قاطعان طریق
حکایتیست که عقلش نمیکند تصدیق
خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق
به کنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
که مهر خاتم لعل تو هست همچو عقیق
ببین که تا به چه حدم همیکند تحمیق
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
سری که بر سر گردون به فخر میسودم
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
رفیق خیل خیالیم و همنشین شکیب
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
به راستان که نهادم بر آستان فراق
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
قرین آتش هجران و هم قران فراق
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
طالع اگر مدد دهد دامنش آورم به کف
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
از خم ابروی توام هیچ گشایشی نشد
ابروی دوست کی شود دست کش خیال من
چند به ناز پرورم مهر بتان سنگ دل
من به خیال زاهدی گوشه نشین و طرفه آنک
بی خبرند زاهدان نقش بخوان و لا تقل
صوفی شهر بین که چون لقمه شبهه میخورد
حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان به صدق
گر بکشم زهی طرب ور بکشد زهی شرف
گر چه سخن همیبرد قصه من به هر طرف
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد تلف
کس نزدهست از این کمان تیر مراد بر هدف
یاد پدر نمیکنند این پسران ناخلف
مغبچهای ز هر طرف میزندم به چنگ و دف
مست ریاست محتسب باده بده و لا تخف
پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف
بدرقه رهت شود همت شحنه نجف