غزل شمارهٔ ۱۱ حافظ

ساقی به نور باده برافروز جام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
گو نام ما ز یاد به عمدا چه می‌بری
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
ترسم که صرفه‌ای نبرد روز بازخواست
حافظ ز دیده دانه اشکی همی‌فشان
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ای بی‌خبر ز لذت شرب مدام ما
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
زان رو سپرده‌اند به مستی زمام ما
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما


غزل شمارهٔ ۶ حافظ

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را