غزل شمارهٔ ۳۵۸ حافظ

غم زمانه که هیچش کران نمی‌بینم
به ترک خدمت پیر مغان نخواهم گفت
ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار
بدین دو دیده حیران من هزار افسوس
قد تو تا بشد از جویبار دیده من
در این خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد
نشان موی میانش که دل در او بستم
من و سفینه حافظ که جز در این دریا
دواش جز می چون ارغوان نمی‌بینم
چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بینم
چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بینم
که در مشایخ شهر این نشان نمی‌بینم
که با دو آینه رویش عیان نمی‌بینم
به جای سرو جز آب روان نمی‌بینم
ببین که اهل دلی در میان نمی‌بینم
ز من مپرس که خود در میان نمی‌بینم
بضاعت سخن درفشان نمی‌بینم


غزل شمارهٔ ۳۵۶ حافظ

گرم از دست برخیزد که با دلدار بنشینم
شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواهد برد
مگر دیوانه خواهم شد در این سودا که شب تا روز
لبت شکر به مستان داد و چشمت می به میخواران
چو هر خاکی که باد آورد فیضی برد از انعامت
نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذیر افتد
اگر باور نمی‌داری رو از صورتگر چین پرس
وفاداری و حق گویی نه کار هر کسی باشد
رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عیش گل چینم
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شیرینم
سخن با ماه می‌گویم پری در خواب می‌بینم
منم کز غایت حرمان نه با آنم نه با اینم
ز حال بنده یاد آور که خدمتگار دیرینم
تذرو طرفه من گیرم که چالاک است شاهینم
که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکینم
غلام آصف ثانی جلال الحق و الدینم
که با جام و قدح هر دم ندیم ماه و پروینم


غزل شمارهٔ ۳۵۲ حافظ

روزگاری شد که در میخانه خدمت می‌کنم
تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن
با صبا افتان و خیزان می‌روم تا کوی دوست
خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این
زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تیر بلاست
دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش
حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم
در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم
در حضورش نیز می‌گویم نه غیبت می‌کنم
و از رفیقان ره استمداد همت می‌کنم
لطف‌ها کردی بتا تخفیف زحمت می‌کنم
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت می‌کنم
زین دلیری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم


غزل شمارهٔ ۳۵۰ حافظ

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
سخن درست بگویم نمی‌توانم دید
چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه
به دور لاله دماغ مرا علاج کنید
ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین
مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم
که می خورند حریفان و من نظاره کنم
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم
گر از میانه بزم طرب کناره کنم
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم
چرا ملامت رند شرابخواره کنم
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم


غزل شمارهٔ ۳۴۰ حافظ

من که از آتش دل چون خم می در جوشم
قصد جان است طمع در لب جانان کردن
من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
حاش لله که نیم معتقد طاعت خویش
هست امیدم که علیرغم عدو روز جزا
پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
خرقه پوشی من از غایت دین داری نیست
من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق
مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم
تو مرا بین که در این کار به جان می‌کوشم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم
این قدر هست که گه گه قدحی می نوشم
فیض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم
پرده‌ای بر سر صد عیب نهان می‌پوشم
چه کنم گر سخن پیر مغان ننیوشم
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم


غزل شمارهٔ ۳۳۸ حافظ

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
من آدم بهشتیم اما در این سفر
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم


غزل شمارهٔ ۳۲۹ حافظ

جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
جامی بده که باز به شادی روی شاه
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
ور باورت نمی‌کند از بنده این حدیث
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
منصور بن مظفر غازیست حرز من
عهد الست من همه با عشق شاه بود
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
بوی تو می‌شنیدم و بر یاد روی تو
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست
با سیر اختر فلکم داوری بسیست
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
بر من فتاد سایه خورشید سلطنت
مقصود از این معامله بازارتیزی است
یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
مملوک این جنابم و مسکین این درم
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
از گفته کمال دلیلی بیاورم
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم
و از شاهراه عمر بدین عهد بگذرم
من نظم در چرا نکنم از که کمترم
کی باشد التفات به صید کبوترم
در سایه تو ملک فراغت میسرم
گویی که تیغ توست زبان سخنورم
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم
من سالخورده پیر خرابات پرورم
انصاف شاه باد در این قصه یاورم
طاووس عرش می‌شنود صیت شهپرم
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
تا دیده‌اش به گزلک غیرت برآورم
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم


غزل شمارهٔ ۳۲۷ حافظ

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم


غزل شمارهٔ ۳۲۴ حافظ

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام
پرده مطربم از دست برون خواهد برد
پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
دیده بخت به افسانه او شد در خواب
چون تو را در گذر ای یار نمی‌یارم دید
دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ریا
همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم
خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم
آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم
کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
با که گویم که بگوید سخنی با یارم
بجز از خاک درش با که بود بازارم


غزل شمارهٔ ۳۲۰ حافظ

دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم
جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم
بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم
فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم
بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم
می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم