غزل شمارهٔ ۱۵۸ حافظ

من و انکار شراب این چه حکایت باشد
تا به غایت ره میخانه نمی‌دانستم
زاهد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز
زاهد ار راه به رندی نبرد معذور است
من که شب‌ها ره تقوا زده‌ام با دف و چنگ
بنده پیر مغانم که ز جهلم برهاند
دوش از این غصه نخفتم که رفیقی می‌گفت
غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد
ور نه مستوری ما تا به چه غایت باشد
تا تو را خود ز میان با که عنایت باشد
عشق کاریست که موقوف هدایت باشد
این زمان سر به ره آرم چه حکایت باشد
پیر ما هر چه کند عین عنایت باشد
حافظ ار مست بود جای شکایت باشد


غزل شمارهٔ ۱۵۴ حافظ

راهی بزن که آهی بر ساز آن توان زد
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
قد خمیده ما سهلت نماید اما
در خانقه نگنجد اسرار عشقبازی
درویش را نباشد برگ سرای سلطان
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند
گر دولت وصالت خواهد دری گشودن
عشق و شباب و رندی مجموعه مراد است
شد رهزن سلامت زلف تو وین عجب نیست
حافظ به حق قرآن کز شید و زرق بازآی
شعری بخوان که با او رطل گران توان زد
گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد
بر چشم دشمنان تیر از این کمان توان زد
جام می مغانه هم با مغان توان زد
ماییم و کهنه دلقی کآتش در آن توان زد
عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد
سرها بدین تخیل بر آستان توان زد
چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد
گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد
باشد که گوی عیشی در این جهان توان زد


غزل شمارهٔ ۱۴۶ حافظ

صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می‌آورد
من آن شکل صنوبر را ز باغ دیده برکندم
فروغ ماه می‌دیدم ز بام قصر او روشن
ز بیم غارت عشقش دل پرخون رها کردم
به قول مطرب و ساقی برون رفتم گه و بی‌گه
سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود
عفاالله چین ابرویش اگر چه ناتوانم کرد
عجب می‌داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانه
دل شوریده ما را به بو در کار می‌آورد
که هر گل کز غمش بشکفت محنت بار می‌آورد
که رو از شرم آن خورشید در دیوار می‌آورد
ولی می‌ریخت خون و ره بدان هنجار می‌آورد
کز آن راه گران قاصد خبر دشوار می‌آورد
اگر تسبیح می‌فرمود اگر زنار می‌آورد
به عشوه هم پیامی بر سر بیمار می‌آورد
ولی منعش نمی‌کردم که صوفی وار می‌آورد


غزل شمارهٔ ۱۴۵ حافظ

چه مستیست ندانم که رو به ما آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راه صحرا گیر
دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
رسیدن گل و نسرین به خیر و خوبی باد
صبا به خوش خبری هدهد سلیمان است
علاج ضعف دل ما کرشمه ساقیست
مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ
به تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم
فلک غلامی حافظ کنون به طوع کند
که بود ساقی و این باده از کجا آورد
که مرغ نغمه سرا ساز خوش نوا آورد
که باد صبح نسیم گره گشا آورد
بنفشه شاد و کش آمد سمن صفا آورد
که مژده طرب از گلشن سبا آورد
برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
که حمله بر من درویش یک قبا آورد
که التجا به در دولت شما آورد


غزل شمارهٔ ۱۴۴ حافظ

به سر جام جم آن گه نظر توانی کرد
مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر
گل مراد تو آن گه نقاب بگشاید
گدایی در میخانه طرفه اکسیریست
به عزم مرحله عشق پیش نه قدمی
تو کز سرای طبیعت نمی‌روی بیرون
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
بیا که چاره ذوق حضور و نظم امور
ولی تو تا لب معشوق و جام می خواهی
دلا ز نور هدایت گر آگهی یابی
گر این نصیحت شاهانه بشنوی حافظ
که خاک میکده کحل بصر توانی کرد
بدین ترانه غم از دل به در توانی کرد
که خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد
گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد
که سودها کنی ار این سفر توانی کرد
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
به فیض بخشی اهل نظر توانی کرد
طمع مدار که کار دگر توانی کرد
چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد
به شاهراه حقیقت گذر توانی کرد


غزل شمارهٔ ۱۴۲ حافظ

دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد
تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد


غزل شمارهٔ ۱۴۰ حافظ

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
شوخی مکن که مرغ دل بی‌قرار من
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد


غزل شمارهٔ ۱۳۸ حافظ

یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار
کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد
مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق
غزلیات عراقیست سرود حافظ
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
زان که چالاکتر از این حرکت باد نکرد
هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد
که بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد
که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد


غزل شمارهٔ ۱۳۳ حافظ

صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
ساقی بیا که شاهد رعنای صوفیان
این مطرب از کجاست که ساز عراق ساخت
ای دل بیا که ما به پناه خدا رویم
صنعت مکن که هر که محبت نه راست باخت
فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید
ای کبک خوش خرام کجا می‌روی بایست
حافظ مکن ملامت رندان که در ازل
بنیاد مکر با فلک حقه باز کرد
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد
دیگر به جلوه آمد و آغاز ناز کرد
و آهنگ بازگشت به راه حجاز کرد
زان چه آستین کوته و دست دراز کرد
عشقش به روی دل در معنی فراز کرد
شرمنده ره روی که عمل بر مجاز کرد
غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
ما را خدا ز زهد ریا بی‌نیاز کرد


غزل شمارهٔ ۱۲۹ حافظ

اگر نه باده غم دل ز یاد ما ببرد
اگر نه عقل به مستی فروکشد لنگر
فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
گذار بر ظلمات است خضر راهی کو
دل ضعیفم از آن می‌کشد به طرف چمن
طبیب عشق منم باده ده که این معجون
بسوخت حافظ و کس حال او به یار نگفت
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا ببرد
چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد
که کس نبود که دستی از این دغا ببرد
مباد کآتش محرومی آب ما ببرد
که جان ز مرگ به بیماری صبا ببرد
فراغت آرد و اندیشه خطا ببرد
مگر نسیم پیامی خدای را ببرد