گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
زهد رندان نوآموخته راهی بدهیست
شاه شوریده سران خوان من بیسامان را
بر جبین نقش کن از خون دل من خالی
اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان
من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
شیوه مستی و رندی نرود از پیشم
من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم
زان که در کم خردی از همه عالم بیشم
تا بدانند که قربان تو کافرکیشم
تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم
که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم
حافظ راز خود و عارف وقت خویشم
خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمیبینم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
نخست روز که دیدم رخ تو دل میگفت
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به مردمی که دل دردمند حافظ را
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم
ز گنج خانه دل میکشم به روزن چشم
گرم نه خون جگر میگرفت دامن چشم
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی
چون نیست نماز من آلوده نمازی
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
محمود بود عاقبت کار در این راه
حافظ غم دل با که بگویم که در این دور
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
در دست سر مویی از آن عمر درازم
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
در میکده زان کم نشود سوز و گدازم
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
گر سر برود در سر سودای ایازم
جز جام نشاید که بود محرم رازم
جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
جامی بده که باز به شادی روی شاه
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
ور باورت نمیکند از بنده این حدیث
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
منصور بن مظفر غازیست حرز من
عهد الست من همه با عشق شاه بود
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
بوی تو میشنیدم و بر یاد روی تو
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست
با سیر اختر فلکم داوری بسیست
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
بر من فتاد سایه خورشید سلطنت
مقصود از این معامله بازارتیزی است
یعنی غلام شاهم و سوگند میخورم
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
مملوک این جنابم و مسکین این درم
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
از گفته کمال دلیلی بیاورم
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم
و از شاهراه عمر بدین عهد بگذرم
من نظم در چرا نکنم از که کمترم
کی باشد التفات به صید کبوترم
در سایه تو ملک فراغت میسرم
گویی که تیغ توست زبان سخنورم
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم
من سالخورده پیر خرابات پرورم
انصاف شاه باد در این قصه یاورم
طاووس عرش میشنود صیت شهپرم
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
تا دیدهاش به گزلک غیرت برآورم
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
نی جلوه میفروشم و نی عشوه میخرم
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
ای نسیم سحری بندگی من برسان
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
که فراموش مکن وقت دعای سحرم
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
دیده دریا کنم از اشک و در او غوطه خورم
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
قسمت حوالتم به خرابات میکند
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست
دوشم نوید داد عنایت که حافظا
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
بر منتهای همت خود کامران شدم
در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
با جام می به کام دل دوستان شدم
ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
سالها پیروی مذهب رندان کردم
من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم
قطع این مرحله با مرغ سلیمان کردم
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
سالها بندگی صاحب دیوان کردم
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
فرورفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام
یا رب این قافله را لطف ازل بدرقه باد
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما
زلف دلدار چو زنار همیفرماید
مرغ روحم که همیزد ز سر سدره صفیر
چشم بیمار مرا خواب نه درخور باشد
تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم
حافظ ار میل به ابروی تو دارد شاید
خیر مقدم چه خبر دوست کجا راه کدام
که از او خصم به دام آمد و معشوقه به کام
هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام
سرو مینازد و خوش نیست خدا را بخرام
برو ای شیخ که شد بر تن ما خرقه حرام
عاقبت دانه خال تو فکندش در دام
من له یقتل داء دنف کیف ینام
ذاک دعوای و ها انت و تلک الایام
جای در گوشه محراب کنند اهل کلام
دارای جهان نصرت دین خسرو کامل
ای درگه اسلام پناه تو گشاده
تعظیم تو بر جان و خرد واجب و لازم
روز ازل از کلک تو یک قطره سیاهی
خورشید چو آن خال سیه دید به دل گفت
شاها فلک از بزم تو در رقص و سماع است
می نوش و جهان بخش که از زلف کمندت
دور فلکی یک سره بر منهج عدل است
حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است
یحیی بن مظفر ملک عالم عادل
بر روی زمین روزنه جان و در دل
انعام تو بر کون و مکان فایض و شامل
بر روی مه افتاد که شد حل مسائل
ای کاج که من بودمی آن هندوی مقبل
دست طرب از دامن این زمزمه مگسل
شد گردن بدخواه گرفتار سلاسل
خوش باش که ظالم نبرد راه به منزل
از بهر معیشت مکن اندیشه باطل