منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
که در طریقت ما کافریست رنجیدن
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
دانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
گه چون نسیم با گل راز نهفته گفتن
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
فرصت شمار صحبت کز این دوراهه منزل
گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
از دوستان جانی مشکل توان بریدن
وان جا به نیک نامی پیراهنی دریدن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنیدن
کآخر ملول گردی از دست و لب گزیدن
چون بگذریم دیگر نتوان به هم رسیدن
یا رب به یادش آور درویش پروریدن
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
تنت را دید گل گویی که در باغ
من از دست غمت مشکل برم جان
به قول دشمنان برگشتی از دوست
تنت در جامه چون در جام باده
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
مکن کز سینهام آه جگرسوز
دلم را مشکن و در پا مینداز
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
کنم چاک از گریبان تا به دامن
چو مستان جامه را بدرید بر تن
ولی دل را تو آسان بردی از من
نگردد هیچ کس دوست دشمن
دلت در سینه چون در سیم آهن
که شد سوز دلت بر خلق روشن
برآید همچو دود از راه روزن
که دارد در سر زلف تو مسکن
بدین سان کار او در پا میفکن
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
رسید باد صبا غنچه در هواداری
طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن
به عینه دل و دین میبرد به وجه حسن
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن
سرم خوش است و به بانگ بلند میگویم
عبوس زهد به وجه خمار ننشیند
شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
مکن در این چمنم سرزنش به خودرویی
تو خانقاه و خرابات در میانه مبین
غبار راه طلب کیمیای بهروزیست
ز شوق نرگس مست بلندبالایی
بیار می که به فتوی حافظ از دل پاک
که من نسیم حیات از پیاله میجویم
مرید خرقه دردی کشان خوش خویم
کشید در خم چوگان خویش چون گویم
کدام در بزنم چاره از کجا جویم
چنان که پرورشم میدهند میرویم
خدا گواه که هر جا که هست با اویم
غلام دولت آن خاک عنبرین بویم
چو لاله با قدح افتاده بر لب جویم
غبار زرق به فیض قدح فروشویم
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
دل بیمار شد از دست رفیقان مددی
آن که بی جرم برنجید و به تیغم زد و رفت
خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست
مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
سایه طایر کم حوصله کاری نکند
دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
تا طبیبش به سر آریم و دوایی بکنیم
بازش آرید خدا را که صفایی بکنیم
تا در آن آب و هوا نشو و نمایی بکنیم
کار صعب است مبادا که خطایی بکنیم
طلب از سایه میمون همایی بکنیم
تا به قول و غزلش ساز نوایی بکنیم
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
گفت و گو آیین درویشی نبود
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد
گفت خود دادی به ما دل حافظا
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
ور نه با تو ماجراها داشتیم
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
ما دم همت بر او بگماشتیم
جانب حرمت فرونگذاشتیم
ما محصل بر کسی نگماشتیم
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
زاد راه حرم وصل نداریم مگر
اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
عشوهای از لب شیرین تو دل خواست به جان
تا بود نسخه عطری دل سودازده را
چون غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد
بر در مدرسه تا چند نشینی حافظ
به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم
به گدایی ز در میکده زادی طلبیم
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبیم
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم
مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم
از خط غالیه سای تو سوادی طلبیم
ما به امید غمت خاطر شادی طلبیم
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم
ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم
سبزه خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
با چنین گنج که شد خازن او روح امین
لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست
آبرو میرود ای ابر خطاپوش ببار
حافظ این خرقه پشمینه مینداز که ما
از بد حادثه این جا به پناه آمدهایم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم
به طلبکاری این مهرگیاه آمدهایم
به گدایی به در خانه شاه آمدهایم
که در این بحر کرم غرق گناه آمدهایم
که به دیوان عمل نامه سیاه آمدهایم
از پی قافله با آتش آه آمدهایم