غزل شمارهٔ ۴۶۶ حافظ

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی


غزل شمارهٔ ۴۶۱ حافظ

کتبت قصه شوقی و مدمعی باکی
بسا که گفته‌ام از شوق با دو دیده خود
عجیب واقعه‌ای و غریب حادثه‌ای
که را رسد که کند عیب دامن پاکت
ز خاک پای تو داد آب روی لاله و گل
صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز
دع التکاسل تغنم فقد جری مثل
اثر نماند ز من بی شمایلت آری
ز وصف حسن تو حافظ چگونه نطق زند
بیا که بی تو به جان آمدم ز غمناکی
ایا منازل سلمی فاین سلماک
انا اصطبرت قتیلا و قاتلی شاکی
که همچو قطره که بر برگ گل چکد پاکی
چو کلک صنع رقم زد به آبی و خاکی
و هات شمسه کرم مطیب زاکی
که زاد راهروان چستی است و چالاکی
اری مآثر محیای من محیاک
که همچو صنع خدایی ورای ادراکی


غزل شمارهٔ ۴۵۷ حافظ

هزار جهد بکردم که یار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی
انیس خاطر امیدوار من باشی
تو در میانه خداوندگار من باشی
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی
گرت ز دست برآید نگار من باشی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
به جای اشک روان در کنار من باشی
مگر تو از کرم خویش یار من باشی


غزل شمارهٔ ۴۵۴ حافظ

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی


غزل شمارهٔ ۴۵۱ حافظ

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست
در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
آن به کز این گریوه سبکبار بگذری
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری


غزل شمارهٔ ۴۴۴ حافظ

شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
چشم فلک نبیند زین طرفه‌تر جوانی
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
چون من شکسته‌ای را از پیش خود چه رانی
می بی‌غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
چون این گره گشایم وین راز چون نمایم
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
یاران صلای عشق است گر می‌کنید کاری
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری
کم غایت توقع بوسیست یا کناری
سال دگر که دارد امید نوبهاری
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری


غزل شمارهٔ ۴۴۲ حافظ

به جان او که گرم دسترس به جان بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
به خواب نیز نمی‌بینمش چه جای وصال
اگر دلم نشدی پایبند طره او
به رخ چو مهر فلک بی‌نظیر آفاق است
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
اگر حیات گران مایه جاودان بودی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی


غزل شمارهٔ ۴۴۱ حافظ

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
اگر نه دایره عشق راه بربستی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
گرش نشان امان از بد زمان بودی
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی


غزل شمارهٔ ۴۳۵ حافظ

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی


غزل شمارهٔ ۴۲۹ حافظ

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار
بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
باد صبا ز عهد صبی یاد می‌دهد
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
درده به یاد حاتم طی جام یک منی
زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
طامات تا به چند و خرافات تا به کی
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی
کشفتگی مبادت از آشوب باد دی
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
و امروز نیز ساقی مه روی و جام می
جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی
فراش باد هر ورقش را به زیر پی
تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی
استاده است سرو و کمر بسته است نی
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری