آن یار کز او خانه ما جای پری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
منظور خردمند من آن ماه که او را
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
آری چه کنم دولت دور قمری بود
در مملکت حسن سر تاجوری بود
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم
یا رب این آینه حسن چه جوهر دارد
سر ز حسرت به در میکدهها برکردم
نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
که در او آه مرا قوت تاثیر نبود
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
حاصلم دوش بجز ناله شبگیر نبود
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود
سالها دفتر ما در گرو صهبا بود
نیکی پیر مغان بین که چو ما بدمستان
دفتر دانش ما جمله بشویید به می
از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
مطرب از درد محبت عملی میپرداخت
میشکفتم ز طرب زان که چو گل بر لب جوی
پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان
قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد
رونق میکده از درس و دعای ما بود
هر چه کردیم به چشم کرمش زیبا بود
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود
کاین کسی گفت که در علم نظر بینا بود
و اندر آن دایره سرگشته پابرجا بود
که حکیمان جهان را مژه خون پالا بود
بر سرم سایه آن سرو سهی بالا بود
رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود
کاین معامل به همه عیب نهان بینا بود
واعظان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند
مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس
گوییا باور نمیدارند روز داوری
یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان
ای گدای خانقه برجه که در دیر مغان
حسن بیپایان او چندان که عاشق میکشد
بر در میخانه عشق ای ملک تسبیح گوی
صبحدم از عرش میآمد خروشی عقل گفت
چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند
توبه فرمایان چرا خود توبه کمتر میکنند
کاین همه قلب و دغل در کار داور میکنند
کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
میدهند آبی که دلها را توانگر میکنند
زمره دیگر به عشق از غیب سر بر میکنند
کاندر آن جا طینت آدم مخمر میکنند
قدسیان گویی که شعر حافظ از بر میکنند
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
اهل نظر معامله با آشنا کنند
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
ترسم برادران غیورش قبا کنند
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
خیر نهان برای رضای خدا کنند
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد کند
قاصد منزل سلمی که سلامت بادش
امتحان کن که بسی گنج مرادت بدهند
یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز
شاه را به بود از طاعت صدساله و زهد
حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد
گوهر پاک تو از مدحت ما مستغنیست
ره نبردیم به مقصود خود اندر شیراز
ببرد اجر دو صد بنده که آزاد کند
چه شود گر به سلامی دل ما شاد کند
گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند
که به رحمت گذری بر سر فرهاد کند
قدر یک ساعته عمری که در او داد کند
تا دگرباره حکیمانه چه بنیاد کند
فکر مشاطه چه با حسن خداداد کند
خرم آن روز که حافظ ره بغداد کند
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد
از من اکنون طمع صبر و دل و هوش مدار
باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند
بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
ای عروس هنر از بخت شکایت منما
دلفریبان نباتی همه زیور بستند
زیر بارند درختان که تعلق دارند
مطرب از گفته حافظ غزلی نغز بخوان
حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
کان تحمل که تو دیدی همه بر باد آمد
موسم عاشقی و کار به بنیاد آمد
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد
حجله حسن بیارای که داماد آمد
دلبر ماست که با حسن خداداد آمد
ای خوشا سرو که از بار غم آزاد آمد
تا بگویم که ز عهد طربم یاد آمد
خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد
زمان خوشدلی دریاب و در یاب
غنیمت دان و می خور در گلستان
ایا پرلعل کرده جام زرین
بیا ای شیخ و از خمخانه ما
بشوی اوراق اگر همدرس مایی
ز من بنیوش و دل در شاهدی بند
شرابی بی خمارم بخش یا رب
من از جان بنده سلطان اویسم
به تاج عالم آرایش که خورشید
کسی گیرد خطا بر نظم حافظ
که در دستت بجز ساغر نباشد
که دایم در صدف گوهر نباشد
که گل تا هفته دیگر نباشد
ببخشا بر کسی کش زر نباشد
شرابی خور که در کوثر نباشد
که علم عشق در دفتر نباشد
که حسنش بسته زیور نباشد
که با وی هیچ درد سر نباشد
اگر چه یادش از چاکر نباشد
چنین زیبنده افسر نباشد
که هیچش لطف در گوهر نباشد
به حسن و خلق و وفا کس به یار ما نرسد
اگر چه حسن فروشان به جلوه آمدهاند
به حق صحبت دیرین که هیچ محرم راز
هزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی
هزار نقد به بازار کائنات آرند
دریغ قافله عمر کان چنان رفتند
دلا ز رنج حسودان مرنج و واثق باش
چنان بزی که اگر خاک ره شوی کس را
بسوخت حافظ و ترسم که شرح قصه او
تو را در این سخن انکار کار ما نرسد
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد
به یار یک جهت حق گزار ما نرسد
به دلپذیری نقش نگار ما نرسد
یکی به سکه صاحب عیار ما نرسد
که گردشان به هوای دیار ما نرسد
که بد به خاطر امیدوار ما نرسد
غبار خاطری از ره گذار ما نرسد
به سمع پادشه کامگار ما نرسد