سحر به بوی گلستان دمی شدم در باغ
به جلوه گل سوری نگاه میکردم
چنان به حسن و جوانی خویشتن مغرور
گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم
زبان کشیده چو تیغی به سرزنش سوسن
یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که تا چو بلبل بیدل کنم علاج دماغ
که بود در شب تیره به روشنی چو چراغ
که داشت از دل بلبل هزار گونه فراغ
نهاده لاله ز سودا به جان و دل صد داغ
دهان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ
یکی چو ساقی مستان به کف گرفته ایاغ
که حافظا نبود بر رسول غیر بلاغ
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
گرت هواست که با خضر همنشین باشی
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست
طریق خدمت و آیین بندگی کردن
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار
تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو
کمال دلبری و حسن در نظربازیست
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن
حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش
خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
و از آن که با دل ما کردهای پشیمان باش
خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
به شیوه نظر از نادران دوران باش
تو را که گفت که در روی خوب حیران باش
ای سرو ناز حسن که خوش میروی به ناز
فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
آن را که بوی عنبر زلف تو آرزوست
پروانه را ز شمع بود سوز دل ولی
صوفی که بی تو توبه ز می کرده بود دوش
از طعنه رقیب نگردد عیار من
دل کز طواف کعبه کویت وقوف یافت
هر دم به خون دیده چه حاجت وضو چو نیست
چون باده باز بر سر خم رفت کف زنان
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز
ببریدهاند بر قد سروت قبای ناز
چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز
بی شمع عارض تو دلم را بود گداز
بشکست عهد چون در میخانه دید باز
چون زر اگر برند مرا در دهان گاز
از شوق آن حریم ندارد سر حجاز
بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز
حافظ که دوش از لب ساقی شنید راز
هزار شکر که دیدم به کام خویشت باز
روندگان طریقت ره بلا سپرند
غم حبیب نهان به ز گفت و گوی رقیب
اگر چه حسن تو از عشق غیر مستغنیست
چه گویمت که ز سوز درون چه میبینم
چه فتنه بود که مشاطه قضا انگیخت
بدین سپاس که مجلس منور است به دوست
غرض کرشمه حسن است ور نه حاجت نیست
غزل سرایی ناهید صرفهای نبرد
ز روی صدق و صفا گشته با دلم دمساز
رفیق عشق چه غم دارد از نشیب و فراز
که نیست سینه ارباب کینه محرم راز
من آن نیم که از این عشقبازی آیم باز
ز اشک پرس حکایت که من نیم غماز
که کرد نرگس مستش سیه به سرمه ناز
گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز
جمال دولت محمود را به زلف ایاز
در آن مقام که حافظ برآورد آواز
دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
ای گلبشکر آن که تویی پادشاه حسن
از دست غیبت تو شکایت نمیکنم
گر دیگران به عیش و طرب خرمند و شاد
زاهد اگر به حور و قصور است امیدوار
می خور به بانگ چنگ و مخور غصه ور کسی
حافظ شکایت از غم هجران چه میکنی
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل به دور
با بلبلان بیدل شیدا مکن غرور
تا نیست غیبتی نبود لذت حضور
ما را غم نگار بود مایه سرور
ما را شرابخانه قصور است و یار حور
گوید تو را که باده مخور گو هوالغفور
در هجر وصل باشد و در ظلمت است نور
بوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
ای شاه حسن چشم به حال گدا فکن
خوش میکنم به باده مشکین مشام جان
سر خدا که عارف سالک به کس نگفت
یا رب کجاست محرم رازی که یک زمان
اینش سزا نبود دل حق گزار من
محروم اگر شدم ز سر کوی او چه شد
ساقی بیا که عشق ندا میکند بلند
ما باده زیر خرقه نه امروز میخوریم
ما می به بانگ چنگ نه امروز میکشیم
پند حکیم محض صواب است و عین خیر
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
از یار آشنا سخن آشنا شنید
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید
کز دلق پوش صومعه بوی ریا شنید
در حیرتم که باده فروش از کجا شنید
دل شرح آن دهد که چه گفت و چهها شنید
کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید
از گلشن زمانه که بوی وفا شنید
کان کس که گفت قصه ما هم ز ما شنید
صد بار پیر میکده این ماجرا شنید
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید
دربند آن مباش که نشنید یا شنید
اگر به باده مشکین دلم کشد شاید
جهانیان همه گر منع من کنند از عشق
طمع ز فیض کرامت مبر که خلق کریم
مقیم حلقه ذکر است دل بدان امید
تو را که حسن خداداده هست و حجله بخت
چمن خوش است و هوا دلکش است و می بیغش
جمیلهایست عروس جهان ولی هش دار
به لابه گفتمش ای ماه رخ چه باشد اگر
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند
که بوی خیر ز زهد ریا نمیآید
من آن کنم که خداوندگار فرماید
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
که حلقهای ز سر زلف یار بگشاید
چه حاجت است که مشاطهات بیاراید
کنون بجز دل خوش هیچ در نمیباید
که این مخدره در عقد کس نمیآید
به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید
که بوسه تو رخ ماه را بیالاید
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
گوهر پاک بباید که شود قابل فیض
اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش
عشق میورزم و امید که این فن شریف
دوش میگفت که فردا بدهم کام دلت
حسن خلقی ز خدا میطلبم خوی تو را
ذره را تا نبود همت عالی حافظ
تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
ور نه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجان نشود
که به تلبیس و حیل دیو مسلمان نشود
چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود
سببی ساز خدایا که پشیمان نشود
تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود
طالب چشمه خورشید درخشان نشود
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
آری شود ولیک به خون جگر شود
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
سرها بر آستانه او خاک در شود
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
ساقی حدیث سرو و گل و لاله میرود
می ده که نوعروس چمن حد حسن یافت
شکرشکن شوند همه طوطیان هند
طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر
آن چشم جادوانه عابدفریب بین
از ره مرو به عشوه دنیا که این عجوز
باد بهار میوزد از گلستان شاه
حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین
وین بحث با ثلاثه غساله میرود
کار این زمان ز صنعت دلاله میرود
زین قند پارسی که به بنگاله میرود
کاین طفل یک شبه ره یک ساله میرود
کش کاروان سحر ز دنباله میرود
مکاره مینشیند و محتاله میرود
و از ژاله باده در قدح لاله میرود
غافل مشو که کار تو از ناله میرود