غزل شمارهٔ ۳۶۹ حافظ

ما ز یاران چشم یاری داشتیم
تا درخت دوستی بر کی دهد
گفت و گو آیین درویشی نبود
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
نکته‌ها رفت و شکایت کس نکرد
گفت خود دادی به ما دل حافظا
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
ور نه با تو ماجراها داشتیم
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
ما دم همت بر او بگماشتیم
جانب حرمت فرونگذاشتیم
ما محصل بر کسی نگماشتیم


غزل شمارهٔ ۳۶۳ حافظ

دردم از یار است و درمان نیز هم
این که می‌گویند آن خوشتر ز حسن
یاد باد آن کو به قصد خون ما
دوستان در پرده می‌گویم سخن
چون سر آمد دولت شب‌های وصل
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
اعتمادی نیست بر کار جهان
عاشق از قاضی نترسد می بیار
محتسب داند که حافظ عاشق است
دل فدای او شد و جان نیز هم
یار ما این دارد و آن نیز هم
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
بگذرد ایام هجران نیز هم
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
بلکه بر گردون گردان نیز هم
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
و آصف ملک سلیمان نیز هم


غزل شمارهٔ ۳۶۲ حافظ

دیدار شد میسر و بوس و کنار هم
زاهد برو که طالع اگر طالع من است
ما عیب کس به مستی و رندی نمی‌کنیم
ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
خاطر به دست تفرقه دادن نه زیرکیست
بر خاکیان عشق فشان جرعه لبش
آن شد که چشم بد نگران بودی از کمین
چون کائنات جمله به بوی تو زنده‌اند
چون آب روی لاله و گل فیض حسن توست
حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس
برهان ملک و دین که ز دست وزارتش
بر یاد رای انور او آسمان به صبح
گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست
عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
تا از نتیجه فلک و طور دور اوست
خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
از بخت شکر دارم و از روزگار هم
جامم به دست باشد و زلف نگار هم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم
و از می جهان پر است و بت میگسار هم
مجموعه‌ای بخواه و صراحی بیار هم
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم
خصم از میان برفت و سرشک از کنار هم
ای آفتاب سایه ز ما برمدار هم
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم
ایام کان یمین شد و دریا یسار هم
جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم
وین برکشیده گنبد نیلی حصار هم
این پایدار مرکز عالی مدار هم
تبدیل ماه و سال و خزان و بهار هم
و از ساقیان سروقد گلعذار هم


غزل شمارهٔ ۳۶۱ حافظ

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بسته‌ام در خم گیسوی تو امید دراز
ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
پیر میخانه سحر جام جهان بینم داد
صوفی صومعه عالم قدسم لیکن
با من راه نشین خیز و سوی میکده آی
مست بگذشتی و از حافظت اندیشه نبود
خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت
خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم
و اندر آن آینه از حسن تو کرد آگاهم
حالیا دیر مغان است حوالتگاهم
تا در آن حلقه ببینی که چه صاحب جاهم
آه اگر دامن حسن تو بگیرد آهم
با همه پادشهی بنده تورانشاهم


غزل شمارهٔ ۳۴۹ حافظ

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم
قامتش را سرو گفتم سر کشید از من به خشم
نکته ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار
زردرویی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه
ای نسیم منزل لیلی خدا را تا به کی
من که ره بردم به گنج حسن بی‌پایان دوست
ای مه صاحب قران از بنده حافظ یاد کن
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم
دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم
عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم
ساقیا جامی بده تا چهره را گلگون کنم
ربع را برهم زنم اطلال را جیحون کنم
صد گدای همچو خود را بعد از این قارون کنم
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم


غزل شمارهٔ ۳۳۸ حافظ

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو
من آدم بهشتیم اما در این سفر
در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز
شیراز معدن لب لعل است و کان حسن
از بس که چشم مست در این شهر دیده‌ام
شهریست پر کرشمه حوران ز شش جهت
بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم
آن گه بگویمت که دو پیمانه درکشم
حالی اسیر عشق جوانان مه وشم
استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم
من جوهری مفلسم ایرا مشوشم
حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم
چیزیم نیست ور نه خریدار هر ششم
گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم
آیینه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم


غزل شمارهٔ ۳۳۲ حافظ

مزن بر دل ز نوک غمزه تیرم
نصاب حسن در حد کمال است
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
چنان پر شد فضای سینه از دوست
قدح پر کن که من در دولت عشق
قراری بسته‌ام با می فروشان
مبادا جز حساب مطرب و می
در این غوغا که کس کس را نپرسد
خوشا آن دم کز استغنای مستی
من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
چو حافظ گنج او در سینه دارم
که پیش چشم بیمارت بمیرم
زکاتم ده که مسکین و فقیرم
به سیب بوستان و شهد و شیرم
که فکر خویش گم شد از ضمیرم
جوان بخت جهانم گر چه پیرم
که روز غم بجز ساغر نگیرم
اگر نقشی کشد کلک دبیرم
من از پیر مغان منت پذیرم
فراغت باشد از شاه و وزیرم
ز بام عرش می‌آید صفیرم
اگر چه مدعی بیند حقیرم


غزل شمارهٔ ۳۲۹ حافظ

جوزا سحر نهاد حمایل برابرم
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز
جامی بده که باز به شادی روی شاه
راهم مزن به وصف زلال خضر که من
شاها اگر به عرش رسانم سریر فضل
من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
ور باورت نمی‌کند از بنده این حدیث
گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
منصور بن مظفر غازیست حرز من
عهد الست من همه با عشق شاه بود
گردون چو کرد نظم ثریا به نام شاه
شاهین صفت چو طعمه چشیدم ز دست شاه
ای شاه شیرگیر چه کم گردد ار شود
شعرم به یمن مدح تو صد ملک دل گشاد
بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
بوی تو می‌شنیدم و بر یاد روی تو
مستی به آب یک دو عنب وضع بنده نیست
با سیر اختر فلکم داوری بسیست
شکر خدا که باز در این اوج بارگاه
نامم ز کارخانه عشاق محو باد
شبل الاسد به صید دلم حمله کرد و من
ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر
بنما به من که منکر حسن رخ تو کیست
بر من فتاد سایه خورشید سلطنت
مقصود از این معامله بازارتیزی است
یعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم
کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
پیرانه سر هوای جوانیست در سرم
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم
مملوک این جنابم و مسکین این درم
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم
از گفته کمال دلیلی بیاورم
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم
و از این خجسته نام بر اعدا مظفرم
و از شاهراه عمر بدین عهد بگذرم
من نظم در چرا نکنم از که کمترم
کی باشد التفات به صید کبوترم
در سایه تو ملک فراغت میسرم
گویی که تیغ توست زبان سخنورم
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم
دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم
من سالخورده پیر خرابات پرورم
انصاف شاه باد در این قصه یاورم
طاووس عرش می‌شنود صیت شهپرم
گر جز محبت تو بود شغل دیگرم
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم
تا دیده‌اش به گزلک غیرت برآورم
و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم
نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم


غزل شمارهٔ ۳۲۷ حافظ

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن
هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم


غزل شمارهٔ ۳۰۹ حافظ

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام
ساقی شکردهان و مطرب شیرین سخن
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
بزمگاهی دل نشان چون قصر فردوس برین
صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب
باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک
غمزه ساقی به یغمای خرد آهخته تیغ
نکته دانی بذله گو چون حافظ شیرین سخن
هر که این عشرت نخواهد خوشدلی بر وی تباه
مجلس انس و حریف همدم و شرب مدام
همنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام
گلشنی پیرامنش چون روضه دارالسلام
دوستداران صاحب اسرار و حریفان دوستکام
نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام
زلف جانان از برای صید دل گسترده دام
بخشش آموزی جهان افروز چون حاجی قوام
وان که این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام