سحرگاهان که مخمور شبانه
نهادم عقل را ره توشه از می
نگار می فروشم عشوهای داد
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
نبندی زان میان طرفی کمروار
برو این دام بر مرغی دگر نه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
بده کشتی می تا خوش برانیم
وجود ما معماییست حافظ
گرفتم باده با چنگ و چغانه
ز شهر هستیش کردم روانه
که ایمن گشتم از مکر زمانه
که ای تیر ملامت را نشانه
اگر خود را ببینی در میانه
که عنقا را بلند است آشیانه
که با خود عشق بازد جاودانه
خیال آب و گل در ره بهانه
از این دریای ناپیداکرانه
که تحقیقش فسون است و فسانه
گلبن عیش میدمد ساقی گلعذار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همیکند ولی
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
باد بهار میوزد باده خوشگوار کو
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
هلالی شد تنم زین غم که با طغرای ابرویش
رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین هر دم
روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنی
تو کافردل نمیبندی نقاب زلف و میترسم
اگر چه مرغ زیرک بود حافظ در هواداری
جهان بس فتنه خواهد دید از آن چشم و از آن ابرو
نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو
که باشد مه که بنماید ز طاق آسمان ابرو
هزاران گونه پیغام است و حاجب در میان ابرو
که بر طرف سمن زارش همیگردد چمان ابرو
که این را این چنین چشم است و آن را آن چنان ابرو
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو
به تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
ای آفتاب آینه دار جمال تو
صحن سرای دیده بشستم ولی چه سود
در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
در چین زلفش ای دل مسکین چگونهای
برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
تا پیش بخت بازروم تهنیت کنان
این نقطه سیاه که آمد مدار نور
در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم
حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست
مشک سیاه مجمره گردان خال تو
کاین گوشه نیست درخور خیل خیال تو
یا رب مباد تا به قیامت زوال تو
طغرانویس ابروی مشکین مثال تو
کشفته گفت باد صبا شرح حال تو
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو
کو عشوهای ز ابروی همچون هلال تو
کو مژدهای ز مقدم عید وصال تو
عکسیست در حدیقه بینش ز خال تو
شرح نیازمندی خود یا ملال تو
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید
گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک
تکیه بر اختر شب دزد مکن کاین عیار
گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق
آتش زهد و ریا خرمن دین خواهد سوخت
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
گفت با این همه از سابقه نومید مشو
از چراغ تو به خورشید رسد صد پرتو
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
دور خوبی گذران است نصیحت بشنو
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو
خرمن مه به جوی خوشه پروین به دو جو
حافظ این خرقه پشمینه بینداز و برو
ز در درآ و شبستان ما منور کن
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان
ستاره شب هجران نمیفشاند نور
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
هوای مجلس روحانیان معطر کن
پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
بیا و خرگه خورشید را منور کن
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
دایم به لطف دایه طبع از میان جان
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن
میپرورد به ناز تو را در کنار حسن
کآب حیات میخورد از جویبار حسن
دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن
افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن
خوش به جای خویشتن بود این نشست خسروی
خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
تا ابد معمور باد این خانه کز خاک درش
شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او
خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین
جویبار ملک را آب روان شمشیر توست
بعد از این نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت
گوشه گیران انتظار جلوه خوش میکنند
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و سمن
تا نشیند هر کسی اکنون به جای خویشتن
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن
هر نفس با بوی رحمان میوزد باد یمن
در همه شهنامهها شد داستان انجمن
شهسوارا چون به میدان آمدی گویی بزن
تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواهان بکن
خیزد از صحرای ایذج نافه مشک ختن
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن
تا از آن جام زرافشان جرعهای بخشد به من
بهار و گل طرب انگیز گشت و توبه شکن
رسید باد صبا غنچه در هواداری
طریق صدق بیاموز از آب صافی دل
ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
عروس غنچه رسید از حرم به طالع سعد
صفیر بلبل شوریده و نفیر هزار
حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو
به شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن
ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن
شکنج گیسوی سنبل ببین به روی سمن
به عینه دل و دین میبرد به وجه حسن
برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن
به قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن