می خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
ای شاخ گل رعنا از بهر که میرویی
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سلامی چو بوی خوش آشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا
عروس جهان گر چه در حد حسن است
دل خسته من گرش همتی هست
می صوفی افکن کجا میفروشند
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع
بیاموزمت کیمیای سعادت
مکن حافظ از جور دوران شکایت
بدان مردم دیده روشنایی
بدان شمع خلوتگه پارسایی
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
فروشند مفتاح مشکل گشایی
ز حد میبرد شیوه بیوفایی
نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
که در تابم از دست زهد ریایی
که گویی نبودهست خود آشنایی
بسی پادشایی کنم در گدایی
ز همصحبت بد جدایی جدایی
چه دانی تو ای بنده کار خدایی
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
بوی یک رنگی از این نقش نمیآید خیز
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
گوش بگشای که بلبل به فغان میگوید
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
وان را فدای طره یاری نمیکنی
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز تندباد حوادث نمیتوان دیدن
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
بازآ که چشم بد ز رخت دفع میکند
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
خط بر صحیفه گل و گلزار میکشی
زان سوی هفت پرده به بازار میکشی
هر دم به قید سلسله در کار میکشی
از خلوتم به خانه خمار میکشی
سهل است اگر تو زحمت این بار میکشی
وه زین کمان که بر من بیمار میکشی
ای تازه گل که دامن از این خار میکشی
می میخوری و طره دلدار میکشی
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
ز من به حضرت آصف که میبرد پیغام
بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
به بوی زلف و رخت میروند و میآیند
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
به یمن همت حافظ امید هست که باز
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
که در برابر چشمی و غایب از نظری
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری
که جام جم نکند سود وقت بیبصری
چرا به گوشه چشمی به ما نمینگری
و از این معامله غافل مشو که حیف خوری
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
اری اسامر لیلای لیله القمر
ای که در کوی خرابات مقامی داری
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
بوی جان از لب خندان قدح میشنوم
چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
گر از آن یار سفرکرده پیامی داری
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
میکنم شکر که بر جور دوامی داری
تویی امروز در این شهر که نامی داری
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری