غزل شمارهٔ ۴۹۰ حافظ

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نروند اهل نظر از پی نابینایی
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
در کنارم بنشانند سهی بالایی
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
آه اگر از پی امروز بود فردایی


غزل شمارهٔ ۴۸۱ حافظ

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی


غزل شمارهٔ ۴۷۷ حافظ

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی


غزل شمارهٔ ۴۷۳ حافظ

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی


غزل شمارهٔ ۴۶۹ حافظ

انت روائح رند الحمی و زاد غرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر
بسی نماند که روز فراق یار سر آید
خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت
بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال
و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
به سان باده صافی در آبگینه شامی
فلا تفرد عن روضها انین حمامی
رایت من هضبات الحمی قباب خیام
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
اگر چه روی چو ماهت ندیده‌ام به تمامی
فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
که گاه لطف سبق می‌برد ز نظم نظامی


غزل شمارهٔ ۴۳۳ حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی


غزل شمارهٔ ۴۲۸ حافظ

سحرگاهان که مخمور شبانه
نهادم عقل را ره توشه از می
نگار می فروشم عشوه‌ای داد
ز ساقی کمان ابرو شنیدم
نبندی زان میان طرفی کمروار
برو این دام بر مرغی دگر نه
که بندد طرف وصل از حسن شاهی
ندیم و مطرب و ساقی همه اوست
بده کشتی می تا خوش برانیم
وجود ما معماییست حافظ
گرفتم باده با چنگ و چغانه
ز شهر هستیش کردم روانه
که ایمن گشتم از مکر زمانه
که ای تیر ملامت را نشانه
اگر خود را ببینی در میانه
که عنقا را بلند است آشیانه
که با خود عشق بازد جاودانه
خیال آب و گل در ره بهانه
از این دریای ناپیداکرانه
که تحقیقش فسون است و فسانه


غزل شمارهٔ ۴۲۳ حافظ

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده


غزل شمارهٔ ۴۱۸ حافظ

گر تیغ بارد در کوی آن ماه
آیین تقوا ما نیز دانیم
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
من رند و عاشق در موسم گل
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
الصبر مر و العمر فان
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
گردن نهادیم الحکم لله
لیکن چه چاره با بخت گمراه
یا جام باده یا قصه کوتاه
آن گاه توبه استغفرالله
آیینه رویا آه از دلت آه
یا لیت شعری حتام القاه
خون بایدت خورد در گاه و بی‌گاه


غزل شمارهٔ ۴۱۴ حافظ

گلبن عیش می‌دمد ساقی گلعذار کو
هر گل نو ز گلرخی یاد همی‌کند ولی
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا
شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو