یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق
ای معبر مژدهای فرما که دوشم آفتاب
نقش میبستم که گیرم گوشهای زان چشم مست
گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
دردم نهفته به ز طبیبان مدعی
معشوق چون نقاب ز رخ در نمیکشد
چون حسن عاقبت نه به رندی و زاهدیست
بی معرفت مباش که در من یزید عشق
حالی درون پرده بسی فتنه میرود
گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار
می خور که صد گناه ز اغیار در حجاب
پیراهنی که آید از او بوی یوسفم
بگذر به کوی میکده تا زمره حضور
پنهان ز حاسدان به خودم خوان که منعمان
حافظ دوام وصل میسر نمیشود
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
باشد که از خزانه غیبم دوا کنند
هر کس حکایتی به تصور چرا کنند
آن به که کار خود به عنایت رها کنند
اهل نظر معامله با آشنا کنند
تا آن زمان که پرده برافتد چهها کنند
صاحب دلان حکایت دل خوش ادا کنند
بهتر ز طاعتی که به روی و ریا کنند
ترسم برادران غیورش قبا کنند
اوقات خود ز بهر تو صرف دعا کنند
خیر نهان برای رضای خدا کنند
شاهان کم التفات به حال گدا کنند
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
به فتراک جفا دلها چو بربندند بربندند
به عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند
سرشک گوشه گیران را چو دریابند در یابند
ز چشمم لعل رمانی چو میخندند میبارند
دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد
چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دارند
در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند
ز زلف عنبرین جانها چو بگشایند بفشانند
نهال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند
رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند
ز رویم راز پنهانی چو میبینند میخوانند
ز فکر آنان که در تدبیر درمانند در مانند
بدین درگاه حافظ را چو میخوانند میرانند
که با این درد اگر دربند درمانند درمانند
طایر دولت اگر باز گذاری بکند
دیده را دستگه در و گهر گر چه نماند
دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من
کس نیارد بر او دم زند از قصه ما
دادهام باز نظر را به تذروی پرواز
شهر خالیست ز عشاق بود کز طرفی
کو کریمی که ز بزم طربش غمزدهای
یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب
حافظا گر نروی از در او هم روزی
یار بازآید و با وصل قراری بکند
بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند
هاتف غیب ندا داد که آری بکند
مگرش باد صبا گوش گذاری بکند
بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند
مردی از خویش برون آید و کاری بکند
جرعهای درکشد و دفع خماری بکند
بود آیا که فلک زین دو سه کاری بکند
گذری بر سرت از گوشه کناری بکند
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
آن همه ناز و تنعم که خزان میفرمود
شکر ایزد که به اقبال کله گوشه گل
صبح امید که بد معتکف پرده غیب
آن پریشانی شبهای دراز و غم دل
باورم نیست ز بدعهدی ایام هنوز
ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد
در شمار ار چه نیاورد کسی حافظ را
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد
نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد
گو برون آی که کار شب تار آخر شد
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد
قصه غصه که در دولت یار آخر شد
که به تدبیر تو تشویش خمار آخر شد
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد
ساقی ار باده از این دست به جام اندازد
ور چنین زیر خم زلف نهد دانه خال
ای خوشا دولت آن مست که در پای حریف
زاهد خام که انکار می و جام کند
روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز
آن زمان وقت می صبح فروغ است که شب
باده با محتسب شهر ننوشی زنهار
حافظا سر ز کله گوشه خورشید برآر
عارفان را همه در شرب مدام اندازد
ای بسا مرغ خرد را که به دام اندازد
سر و دستار نداند که کدام اندازد
پخته گردد چو نظر بر می خام اندازد
دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد
گرد خرگاه افق پرده شام اندازد
بخورد بادهات و سنگ به جام اندازد
بختت ار قرعه بدان ماه تمام اندازد
رو بر رهش نهادم و بر من گذر نکرد
سیل سرشک ما ز دلش کین به درنبرد
یا رب تو آن جوان دلاور نگاه دار
ماهی و مرغ دوش ز افغان من نخفت
میخواستم که میرمش اندر قدم چو شمع
جانا کدام سنگدل بیکفایتیست
کلک زبان بریده حافظ در انجمن
صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد
در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد
کز تیر آه گوشه نشینان حذر نکرد
وان شوخ دیده بین که سر از خواب برنکرد
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد
با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد
بیا که ترک فلک خوان روزه غارت کرد
ثواب روزه و حج قبول آن کس برد
مقام اصلی ما گوشه خرابات است
بهای باده چون لعل چیست جوهر عقل
نماز در خم آن ابروان محرابی
فغان که نرگس جماش شیخ شهر امروز
به روی یار نظر کن ز دیده منت دار
حدیث عشق ز حافظ شنو نه از واعظ
هلال عید به دور قدح اشارت کرد
که خاک میکده عشق را زیارت کرد
خداش خیر دهاد آن که این عمارت کرد
بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد
کسی کند که به خون جگر طهارت کرد
نظر به دردکشان از سر حقارت کرد
که کار دیده نظر از سر بصارت کرد
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کرد
روشنی طلعت تو ماه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
تا چه کند با رخ تو دود دل من
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
گو برو و آستین به خون جگر شوی
نی من تنها کشم تطاول زلفت
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
آینه دانی که تاب آه ندارد
چشم دریده ادب نگاه ندارد
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
شادی شیخی که خانقاه ندارد
طاقت فریاد دادخواه ندارد
هر که در این آستانه راه ندارد
کیست که او داغ آن سیاه ندارد
کافر عشق ای صنم گناه ندارد
آن که از سنبل او غالیه تابی دارد
از سر کشته خود میگذری همچون باد
ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف
چشم من کرد به هر گوشه روان سیل سرشک
غمزه شوخ تو خونم به خطا میریزد
آب حیوان اگر این است که دارد لب دوست
چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر
جان بیمار مرا نیست ز تو روی سؤال
کی کند سوی دل خسته حافظ نظری
باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد
چه توان کرد که عمر است و شتابی دارد
آفتابیست که در پیش سحابی دارد
تا سهی سرو تو را تازهتر آبی دارد
فرصتش باد که خوش فکر صوابی دارد
روشن است این که خضر بهره سرابی دارد
ترک مست است مگر میل کبابی دارد
ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد
چشم مستش که به هر گوشه خرابی دارد