بچه که بودیم همیشه با مادرم کل کل داشتیم. وقتی مریض می شدیم و میل نداشتیم غذا یا دارومون رو بخوریم.
به اراده ی مادرم ایمان داشتم و هنوز هم دارم. اول و آخر باید داروی تلخ یا غذای بدون نمک و رب و ادویه رو می خوردم. چاره ای نبود. پس سعی می کردم خودم رو کنترل کنم و زودتر انجامش بدم تا خیال خودم و مادرم رو راحت کنم.
۸ خرداد برای من روز تلخی بود. بالاخره موفق شدم مجمع عمومی تشکیل بدم. مجمعی که با انتخاب اعضای جدید شورای مرکزی خاتمه یافت. من دیگه عضو شورا نبودم.
از اون بدتر ۹ خرداد بود. اولین جلسه ی شورای مرکزی جدید تشکیل شد و دبیر جدید انتخاب شد. یعنی من دیگه دبیر نبودم. می خواستم قبل از شروع جلسه حدود ۱۰ دقیقه با اعضای جدید صحبت کنم ولی نشد بغض گلوم رو گرفنه بود، احساس می کردم صدام می لرزه، خیلی سخت بود خودم رو کنترل کنم که زیر گریه نزنم.
با کلماتی که به زور پشت هم می چیدم فقط تونستم بگم:
* کانون مثل بچه ام بود، یک سال و نیم براش خون دل خوردم، شبها خوابم نبرد، روزا همه اش فکرم مشغولش بود. سه سال بود می شناختمش ولی یک سال و نیم اخیر همه ی عشق و علاقه ام رو روش گذاشته بودم. ازشون خواستم هوای کانون رو داشته باشن.
* اعضای شورای کانون رو همیشه مثل خواهرا و برادرای خودم می دیدم، خوشحالیشون خوشحالم می کرد و طاقت دیدن ناراحتیشون رو نداشتم. ازشون خواستم هوای همدیگه رو داشته باشن.
* تا من بودم کار کانون بازاری نبود، مهم نبود چند نفر از برنامه استقبال میکنن. هدف ایجاد تاثیر مثبت بود حتی روی یک نفر؛ ازشون خواستم نگذارن دیدگاه بازاری تو کانون باب شه.
بغض داشت خفه ام می کرد. شاید ۳ دقیقه هم صحبت نکرده بودم. بلند شدم، آخرین خواسته ام این بود که من رو به خاطر کم و کاست هام ببخشند. جام شوکران رو سر کشیدم. ازش خداحافظی کردم. کاش می شد خاطرات خوبش رو فراموش کنم. اینطوری راحت می شدم. ولی نمی شه!
خداحافظی ۹ خرداد از کانون بعد از خداحافظی ۲۴بهمن۸۵ از پدر و مادرم وحشتناک ترین خداحافظی عمرم بود. جالبه هر دوش تو ارومیه اتفاق افتاد!