غزل شمارهٔ ۴۷۹ حافظ

صبح است و ژاله می‌چکد از ابر بهمنی
در بحر مایی و منی افتاده‌ام بیار
خون پیاله خور که حلال است خون او
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
می ده که سر به گوش من آورد چنگ و گفت
ساقی به بی‌نیازی رندان که می بده
برگ صبوح ساز و بده جام یک منی
می تا خلاص بخشدم از مایی و منی
در کار یار باش که کاریست کردنی
مطرب نگاه دار همین ره که می‌زنی
خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی
تا بشنوی ز صوت مغنی هوالغنی


غزل شمارهٔ ۴۷۳ حافظ

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی


غزل شمارهٔ ۴۶۶ حافظ

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی


غزل شمارهٔ ۴۵۵ حافظ

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند
دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
لمع البرق من الطور و آنست به
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
فلعلی لک آت بشهاب قبس
وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی


غزل شمارهٔ ۴۴۰ حافظ

سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومندی
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی
بدین راه و روش می‌رو که با دلدار پیوندی
ورای حد تقریر است شرح آرزومندی
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی
دریغ آن سایه همت که بر نااهل افکندی
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی


غزل شمارهٔ ۴۲۴ حافظ

از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
آرام جان و مونس قلب رمیده‌ای
پیراهن صبوری ایشان دریده‌ای
در دلبری به غایت خوبی رسیده‌ای
معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده‌ای


غزل شمارهٔ ۴۲۳ حافظ

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده


غزل شمارهٔ ۴۲۱ حافظ

در سرای مغان رفته بود و آب زده
سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز شور و عربده شاهدان شیرین کار
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
فلک جنیبه کش شاه نصره الدین است
خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف
نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده
که ای خمارکش مفلس شراب زده
ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده
که خفته‌ای تو در آغوش بخت خواب زده
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
بیا ببین ملکش دست در رکاب زده
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده


غزل شمارهٔ ۴۱۹ حافظ

وصال او ز عمر جاودان به
به شمشیرم زد و با کس نگفتم
به داغ بندگی مردن بر این در
خدا را از طبیب من بپرسید
گلی کان پایمال سرو ما گشت
به خلدم دعوت ای زاهد مفرما
دلا دایم گدای کوی او باش
جوانا سر متاب از پند پیران
شبی می‌گفت چشم کس ندیده‌ست
اگر چه زنده رود آب حیات است
سخن اندر دهان دوست شکر
خداوندا مرا آن ده که آن به
که راز دوست از دشمن نهان به
به جان او که از ملک جهان به
که آخر کی شود این ناتوان به
بود خاکش ز خون ارغوان به
که این سیب زنخ زان بوستان به
به حکم آن که دولت جاودان به
که رای پیر از بخت جوان به
ز مروارید گوشم در جهان به
ولی شیراز ما از اصفهان به
ولیکن گفته حافظ از آن به


غزل شمارهٔ ۴۱۷ حافظ

عیشم مدام است از لعل دلخواه
ای بخت سرکش تنگش به بر کش
ما را به رندی افسانه کردند
از دست زاهد کردیم توبه
جانا چه گویم شرح فراقت
کافر مبیناد این غم که دیده‌ست
شوق لبت برد از یاد حافظ
کارم به کام است الحمدلله
گه جام زر کش گه لعل دلخواه
پیران جاهل شیخان گمراه
و از فعل عابد استغفرالله
چشمی و صد نم جانی و صد آه
از قامتت سرو از عارضت ماه
درس شبانه ورد سحرگاه