زین خوش رقم که بر گل رخسار میکشی
اشک حرم نشین نهانخانه مرا
کاهل روی چو باد صبا را به بوی زلف
هر دم به یاد آن لب میگون و چشم مست
گفتی سر تو بسته فتراک ما شود
با چشم و ابروی تو چه تدبیر دل کنم
بازآ که چشم بد ز رخت دفع میکند
حافظ دگر چه میطلبی از نعیم دهر
خط بر صحیفه گل و گلزار میکشی
زان سوی هفت پرده به بازار میکشی
هر دم به قید سلسله در کار میکشی
از خلوتم به خانه خمار میکشی
سهل است اگر تو زحمت این بار میکشی
وه زین کمان که بر من بیمار میکشی
ای تازه گل که دامن از این خار میکشی
می میخوری و طره دلدار میکشی
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
به جان او که گرم دسترس به جان بودی
بگفتمی که بها چیست خاک پایش را
به بندگی قدش سرو معترف گشتی
به خواب نیز نمیبینمش چه جای وصال
اگر دلم نشدی پایبند طره او
به رخ چو مهر فلک بینظیر آفاق است
درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
کمینه پیشکش بندگانش آن بودی
اگر حیات گران مایه جاودان بودی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی
چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی
کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی
به دل دریغ که یک ذره مهربان بودی
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
اگر نه دایره عشق راه بربستی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
گرش نشان امان از بد زمان بودی
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
داور دارا شکوهای آن که تاج آفتاب
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
در انتظار رویت ما و امیدواری
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
حافظ چه مینهی دل تو در خیال خوبان
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
لبش میبوسم و در میکشم می
نه رازش میتوانم گفت با کس
لبش میبوسد و خون میخورد جام
بده جام می و از جم مکن یاد
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
گل از خلوت به باغ آورد مسند
چو چشمش مست را مخمور مگذار
نجوید جان از آن قالب جدایی
زبانت درکش ای حافظ زمانی
به آب زندگانی بردهام پی
نه کس را میتوانم دید با وی
رخش میبیند و گل میکند خوی
که میداند که جم کی بود و کی کی
رگش بخراش تا بخروشم از وی
بساط زهد همچون غنچه کن طی
به یاد لعلش ای ساقی بده می
که باشد خون جامش در رگ و پی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
ناگهان پرده برانداختهای یعنی چه
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
شاه خوبانی و منظور گدایان شدهای
نه سر زلف خود اول تو به دستم دادی
سخنت رمز دهان گفت و کمر سر میان
هر کس از مهره مهر تو به نقشی مشغول
حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار
مست از خانه برون تاختهای یعنی چه
این چنین با همه درساختهای یعنی چه
قدر این مرتبه نشناختهای یعنی چه
بازم از پای درانداختهای یعنی چه
و از میان تیغ به ما آختهای یعنی چه
عاقبت با همه کج باختهای یعنی چه
خانه از غیر نپرداختهای یعنی چه
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
شاهنشین چشم من تکیه گه خیال توست
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
گوشه تاج سلطنت میشکند گدای تو
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو