غزل شمارهٔ ۴۹۱ حافظ

به چشم کرده‌ام ابروی ماه سیمایی
امید هست که منشور عشقبازی من
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
زمام دل به کسی داده‌ام من درویش
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
خیال سبزخطی نقش بسته‌ام جایی
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
بیا ببین که که را می‌کند تماشایی
که می‌رویم به داغ بلندبالایی
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی


غزل شمارهٔ ۴۸۵ حافظ

ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
بوی یک رنگی از این نقش نمی‌آید خیز
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
گوش بگشای که بلبل به فغان می‌گوید
گفتی از حافظ ما بوی ریا می‌آید
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی


غزل شمارهٔ ۴۸۳ حافظ

سحرگه ره روی در سرزمینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
مروت گر چه نامی بی‌نشان است
ثوابت باشد ای دارای خرمن
نمی‌بینم نشاط عیش در کس
درون‌ها تیره شد باشد که از غیب
گر انگشت سلیمانی نباشد
اگر چه رسم خوبان تندخوییست
ره میخانه بنما تا بپرسم
نه حافظ را حضور درس خلوت
همی‌گفت این معما با قرینی
که در شیشه برآرد اربعینی
که صد بت باشدش در آستینی
نیازی عرضه کن بر نازنینی
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
نه درمان دلی نه درد دینی
چراغی برکند خلوت نشینی
چه خاصیت دهد نقش نگینی
چه باشد گر بسازد با غمینی
مآل خویش را از پیش بینی
نه دانشمند را علم الیقینی


غزل شمارهٔ ۴۸۱ حافظ

بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی
ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی


غزل شمارهٔ ۴۷۷ حافظ

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی


غزل شمارهٔ ۴۶۲ حافظ

یا مبسما یحاکی درجا من اللالی
حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم
می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم
ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
صافیست جام خاطر در دور آصف عهد
الملک قد تباهی من جده و جده
مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی
نومید کی توان بود از لطف لایزالی
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی
امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی
قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال
یا رب که جاودان باد این قدر و این معالی
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی


غزل شمارهٔ ۴۴۵ حافظ

تو را که هر چه مراد است در جهان داری
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
میان نداری و دارم عجب که هر ساعت
بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک
بنوش می که سبکروحی و لطیف مدام
مکن عتاب از این بیش و جور بر دل ما
به اختیارت اگر صد هزار تیر جفاست
بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود
به وصل دوست گرت دست می‌دهد یک دم
چو گل به دامن از این باغ می‌بری حافظ
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
که حکم بر سر آزادگان روان داری
میان مجمع خوبان کنی میانداری
سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری
علی الخصوص در آن دم که سر گران داری
مکن هر آن چه توانی که جای آن داری
به قصد جان من خسته در کمان داری
که سهل باشد اگر یار مهربان داری
برو که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز ناله و فریاد باغبان داری


غزل شمارهٔ ۴۳۵ حافظ

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی


غزل شمارهٔ ۴۳۳ حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی


غزل شمارهٔ ۴۲۷ حافظ

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
چه نقشه‌ها که برانگیختیم و سود نداشت
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
هزار جان گرامی فدای جانانه
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
فسون ما بر او گشته است افسانه
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
فتاد در سر حافظ هوای میخانه