اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید
دارم امید بر این اشک چو باران که دگر
آن که تاج سر من خاک کف پایش بود
خواهم اندر عقبش رفت به یاران عزیز
گر نثار قدم یار گرامی نکنم
کوس نودولتی از بام سعادت بزنم
مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح
آرزومند رخ شاه چو ماهم حافظ
عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید
برق دولت که برفت از نظرم بازآید
از خدا میطلبم تا به سرم بازآید
شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید
گوهر جان به چه کار دگرم بازآید
گر ببینم که مه نوسفرم بازآید
ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید
همتی تا به سلامت ز درم بازآید
بر سر آنم که گر ز دست برآید
خلوت دل نیست جای صحبت اضداد
صحبت حکام ظلمت شب یلداست
بر در ارباب بیمروت دنیا
ترک گدایی مکن که گنج بیابی
صالح و طالح متاع خویش نمودند
بلبل عاشق تو عمر خواه که آخر
غفلت حافظ در این سراچه عجب نیست
دست به کاری زنم که غصه سر آید
دیو چو بیرون رود فرشته درآید
نور ز خورشید جوی بو که برآید
چند نشینی که خواجه کی به درآید
از نظر ره روی که در گذر آید
تا که قبول افتد و که در نظر آید
باغ شود سبز و شاخ گل به بر آید
هر که به میخانه رفت بیخبر آید
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید
گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید
گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
آری شود ولیک به خون جگر شود
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود
آری به یمن لطف شما خاک زر شود
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود
سرها بر آستانه او خاک در شود
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
سواد دیده غمدیدهام به اشک مشوی
ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
من گدا هوس سروقامتی دارم
تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
سیاه نامهتر از خود کسی نمیبینم
به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
بیار باده و اول به دست حافظ ده
به هر درش که بخوانند بیخبر نرود
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود
که آبروی شریعت بدین قدر نرود
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود
وفای عهد من از خاطرت به درنرود
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود
چو باشه در پی هر صید مختصر نرود
به شرط آن که ز مجلس سخن به درنرود
آن یار کز او خانه ما جای پری بود
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
منظور خردمند من آن ماه که او را
از چنگ منش اختر بدمهر به دربرد
عذری بنه ای دل که تو درویشی و او را
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
خود را بکش ای بلبل از این رشک که گل را
هر گنج سعادت که خدا داد به حافظ
سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود
آری چه کنم دولت دور قمری بود
در مملکت حسن سر تاجوری بود
باقی همه بیحاصلی و بیخبری بود
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود
با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود
از یمن دعای شب و ورد سحری بود
به کوی میکده یا رب سحر چه مشغله بود
حدیث عشق که از حرف و صوت مستغنیست
مباحثی که در آن مجلس جنون میرفت
دل از کرشمه ساقی به شکر بود ولی
قیاس کردم و آن چشم جادوانه مست
بگفتمش به لبم بوسهای حوالت کن
ز اخترم نظری سعد در ره است که دوش
دهان یار که درمان درد حافظ داشت
که جوش شاهد و ساقی و شمع و مشعله بود
به ناله دف و نی در خروش و ولوله بود
ورای مدرسه و قال و قیل مسئله بود
ز نامساعدی بختش اندکی گله بود
هزار ساحر چون سامریش در گله بود
به خنده گفت کی ات با من این معامله بود
میان ماه و رخ یار من مقابله بود
فغان که وقت مروت چه تنگ حوصله بود
یک دو جامم دی سحرگه اتفاق افتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب
در مقامات طریقت هر کجا کردیم سیر
ساقیا جام دمادم ده که در سیر طریق
ای معبر مژدهای فرما که دوشم آفتاب
نقش میبستم که گیرم گوشهای زان چشم مست
گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم
حافظ آن ساعت که این نظم پریشان مینوشت
و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود
عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود
هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود
در شکرخواب صبوحی هم وثاق افتاده بود
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود
کار ملک و دین ز نظم و اتساق افتاده بود
طایر فکرش به دام اشتیاق افتاده بود
دوش میآمد و رخساره برافروخته بود
رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی
جان عشاق سپند رخ خود میدانست
گر چه میگفت که زارت بکشم میدیدم
کفر زلفش ره دین میزد و آن سنگین دل
دل بسی خون به کف آورد ولی دیده بریخت
یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
گفت و خوش گفت برو خرقه بسوزان حافظ
تا کجا باز دل غمزدهای سوخته بود
جامهای بود که بر قامت او دوخته بود
و آتش چهره بدین کار برافروخته بود
که نهانش نظری با من دلسوخته بود
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود
الله الله که تلف کرد و که اندوخته بود
آن که یوسف به زر ناسره بفروخته بود
یا رب این قلب شناسی ز که آموخته بود
پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
یاد باد آن صحبت شبها که با نوشین لبان
پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
حسن مه رویان مجلس گر چه دل میبرد و دین
بر در شاهم گدایی نکتهای در کار کرد
رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
در شب قدر ار صبوحی کردهام عیبم مکن
شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود
بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود
دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود
ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود
بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود
گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود
دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود
سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود
دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود