غزل شمارهٔ ۳۴۷ حافظ

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ
تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
در یکی نامه محال است که تحریر کنم
کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم


غزل شمارهٔ ۳۴۶ حافظ

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
من که عیب توبه کاران کرده باشم بارها
عشق دردانه‌ست و من غواص و دریا میکده
لاله ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق
بازکش یک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
من که از یاقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها
چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار
من که دارم در گدایی گنج سلطانی به دست
گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی
محتسب داند که من این کارها کمتر کنم
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
داوری دارم بسی یا رب که را داور کنم
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم
کی نظر در فیض خورشید بلنداختر کنم
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم
عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم
گر به آب چشمه خورشید دامن تر کنم
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم
من نه آنم کز وی این افسانه‌ها باور کنم


غزل شمارهٔ ۳۳۹ حافظ

خیال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
سزای تکیه گهت منظری نمی‌بینم
بیا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
نخست روز که دیدم رخ تو دل می‌گفت
به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به مردمی که دل دردمند حافظ را
دل از پی نظر آید به سوی روزن چشم
منم ز عالم و این گوشه معین چشم
ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم
گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم


غزل شمارهٔ ۳۳۰ حافظ

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم
چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن
به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم
که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم
کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم


غزل شمارهٔ ۳۲۰ حافظ

دیشب به سیل اشک ره خواب می‌زدم
ابروی یار در نظر و خرقه سوخته
هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم
ساقی به صوت این غزلم کاسه می‌گرفت
خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
نقشی به یاد خط تو بر آب می‌زدم
جامی به یاد گوشه محراب می‌زدم
بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم
فالی به چشم و گوش در این باب می‌زدم
بر کارگاه دیده بی‌خواب می‌زدم
می‌گفتم این سرود و می ناب می‌زدم
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم


غزل شمارهٔ ۳۱۱ حافظ

عاشق روی جوانی خوش نوخاسته‌ام
عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش
شرمم از خرقه آلوده خود می‌آید
خوش بسوز از غمش ای شمع که اینک من نیز
با چنین حیرتم از دست بشد صرفه کار
همچو حافظ به خرابات روم جامه قبا
و از خدا دولت این غم به دعا خواسته‌ام
تا بدانی که به چندین هنر آراسته‌ام
که بر او وصله به صد شعبده پیراسته‌ام
هم بدین کار کمربسته و برخاسته‌ام
در غم افزوده‌ام آنچ از دل و جان کاسته‌ام
بو که در بر کشد آن دلبر نوخاسته‌ام


غزل شمارهٔ ۳۰۵ حافظ

به وقت گل شدم از توبه شراب خجل
صلاح ما همه دام ره است و من زین بحث
بود که یار نرنجد ز ما به خلق کریم
ز خون که رفت شب دوش از سراچه چشم
رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش
تویی که خوبتری ز آفتاب و شکر خدا
حجاب ظلمت از آن بست آب خضر که گشت
که کس مباد ز کردار ناصواب خجل
نیم ز شاهد و ساقی به هیچ باب خجل
که از سؤال ملولیم و از جواب خجل
شدیم در نظر ره روان خواب خجل
که شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل
که نیستم ز تو در روی آفتاب خجل
ز شعر حافظ و آن طبع همچو آب خجل


غزل شمارهٔ ۳۰۰ حافظ

هزار دشمنم ار می‌کنند قصد هلاک
مرا امید وصال تو زنده می‌دارد
نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش
رود به خواب دو چشم از خیال تو هیهات
اگر تو زخم زنی به که دیگری مرهم
بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا
عنان مپیچ که گر می‌زنی به شمشیرم
تو را چنان که تویی هر نظر کجا بیند
به چشم خلق عزیز جهان شود حافظ
گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک
و گر نه هر دمم از هجر توست بیم هلاک
زمان زمان چو گل از غم کنم گریبان چاک
بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک
و گر تو زهر دهی به که دیگری تریاک
لان روحی قد طاب ان یکون فداک
سپر کنم سر و دستت ندارم از فتراک
به قدر دانش خود هر کسی کند ادراک
که بر در تو نهد روی مسکنت بر خاک


غزل شمارهٔ ۲۹۲ حافظ

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
شراب خانگیم بس می مغانه بیار
خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنید
ببین که رقص کنان می‌رود به ناله چنگ
به عاشقان نظری کن به شکر این نعمت
به فیض جرعه جام تو تشنه‌ایم ولی
جبین و چهره حافظ خدا جدا مکناد
که نیست با کسم از بهر مال و جاه نزاع
حریف باده رسید ای رفیق توبه وداع
که من نمی‌شنوم بوی خیر از این اوضاع
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع
که من غلام مطیعم تو پادشاه مطاع
نمی‌کنیم دلیری نمی‌دهیم صداع
ز خاک بارگه کبریای شاه شجاع


غزل شمارهٔ ۲۸۳ حافظ

سحر ز هاتف غیبم رسید مژده به گوش
شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند
به صوت چنگ بگوییم آن حکایت‌ها
شراب خانگی ترس محتسب خورده
ز کوی میکده دوشش به دوش می‌بردند
دلا دلالت خیرت کنم به راه نجات
محل نور تجلیست رای انور شاه
بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمیر
رموز مصلحت ملک خسروان دانند
که دور شاه شجاع است می دلیر بنوش
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش
که از نهفتن آن دیگ سینه می‌زد جوش
به روی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش
امام شهر که سجاده می‌کشید به دوش
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش
چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش
که هست گوش دلش محرم پیام سروش
گدای گوشه نشینی تو حافظا مخروش