چون شوم خاک رهش دامن بیفشاند ز من
روی رنگین را به هر کس مینماید همچو گل
چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
گر چو فرهادم به تلخی جان برآید باک نیست
گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود
دوستان جان دادهام بهر دهانش بنگرید
صبر کن حافظ که گر زین دست باشد درس غم
ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من
ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من
گفت میخواهی مگر تا جوی خون راند ز من
کام بستانم از او یا داد بستاند ز من
بس حکایتهای شیرین باز میماند ز من
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من
کو به چیزی مختصر چون باز میماند ز من
عشق در هر گوشهای افسانهای خواند ز من
کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن
به باد ده سر و دستار عالمی یعنی
به زلف گوی که آیین دلبری بگذار
برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
به آهوان نظر شیر آفتاب بگیر
چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن
کلاه گوشه به آیین سروری بشکن
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن
سزای حور بده رونق پری بشکن
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن
تو قیمتش به سر زلف عنبری بشکن
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
ز در درآ و شبستان ما منور کن
اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز
به چشم و ابروی جانان سپردهام دل و جان
ستاره شب هجران نمیفشاند نور
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
از این مزوجه و خرقه نیک در تنگم
چو شاهدان چمن زیردست حسن تواند
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
لب پیاله ببوس آنگهی به مستان ده
پس از ملازمت عیش و عشق مه رویان
هوای مجلس روحانیان معطر کن
پیالهای بدهش گو دماغ را تر کن
بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن
به یک کرشمه صوفی وشم قلندر کن
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن
بیا و خرگه خورشید را منور کن
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن
بدین دقیقه دماغ معاشران تر کن
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
ماهی نتافت همچو تو از برج نیکویی
خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
از دام زلف و دانه خال تو در جهان
دایم به لطف دایه طبع از میان جان
گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
حافظ طمع برید که بیند نظیر تو
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن
در زلف بیقرار تو پیدا قرار حسن
سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن
یک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن
میپرورد به ناز تو را در کنار حسن
کآب حیات میخورد از جویبار حسن
دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان
مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت
تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
کمتر از ذره نهای پست مشو مهر بورز
بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری
پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد
دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
با صبا در چمن لاله سحر میگفتم
گفت حافظ من و تو محرم این راز نهایم
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان
گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان
بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان
شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان
گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان
مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان
که شهیدان کهاند این همه خونین کفنان
از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
که من دلشده این ره نه به خود میپویم
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
که از آن دست که او میکشدم میرویم
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم
مکنم عیب کز او رنگ ریا میشویم
میسرایم به شب و وقت سحر میمویم
گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
عیب درویش و توانگر به کم و بیش بد است
رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنیم
شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنیم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم
التفاتش به می صاف مروق نکنیم
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم
تکیه آن به که بر این بحر معلق نکنیم
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
سخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
در خرابات مغان نور خدا میبینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خواهم از زلف بتان نافه گشایی کردن
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال
کس ندیدهست ز مشک ختن و نافه چین
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
این عجب بین که چه نوری ز کجا میبینم
خانه میبینی و من خانه خدا میبینم
فکر دور است همانا که خطا میبینم
این همه از نظر لطف شما میبینم
با که گویم که در این پرده چهها میبینم
آن چه من هر سحر از باد صبا میبینم
که من او را ز محبان شما میبینم
من ترک عشق شاهد و ساغر نمیکنم
باغ بهشت و سایه طوبی و قصر و حور
تلقین و درس اهل نظر یک اشارت است
هرگز نمیشود ز سر خود خبر مرا
ناصح به طعن گفت که رو ترک عشق کن
این تقویم تمام که با شاهدان شهر
حافظ جناب پیر مغان جای دولت است
صد بار توبه کردم و دیگر نمیکنم
با خاک کوی دوست برابر نمیکنم
گفتم کنایتی و مکرر نمیکنم
تا در میان میکده سر بر نمیکنم
محتاج جنگ نیست برادر نمیکنم
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم
من ترک خاک بوسی این در نمیکنم