غزل شمارهٔ ۲۹ حافظ

ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
گر خمر بهشت است بریزید که بی دوست
افسوس که شد دلبر و در دیده گریان
بیدار شو ای دیده که ایمن نتوان بود
معشوق عیان می‌گذرد بر تو ولیکن
گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید
سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم
در کنج دماغم مطلب جای نصیحت
حافظ چه شد ار عاشق و رند است و نظرباز
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است
هر شربت عذبم که دهی عین عذاب است
تحریر خیال خط او نقش بر آب است
زین سیل دمادم که در این منزل خواب است
اغیار همی‌بیند از آن بسته نقاب است
در آتش شوق از غم دل غرق گلاب است
دست از سر آبی که جهان جمله سراب است
کاین گوشه پر از زمزمه چنگ و رباب است
بس طور عجب لازم ایام شباب است


غزل شمارهٔ ۲۷ حافظ

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
بازآی که بازآید عمر شده حافظ
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست


غزل شمارهٔ ۲۴ حافظ

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست


غزل شمارهٔ ۲۳ حافظ

خیال روی تو در هر طریق همره ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
جمال چهره تو حجت موجه ماست
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست


غزل شمارهٔ ۲۲ حافظ

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست


غزل شمارهٔ ۶ حافظ

به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
به خدا که جرعه‌ای ده تو به حافظ سحرخیز
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
تو از این چه سود داری که نمی‌کنی مدارا
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را


غزل شمارهٔ ۴ حافظ

صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
به یاد دار محبان بادپیما را
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را