غزل شمارهٔ ۴۷۶ حافظ

نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
دقیقه‌ایست نگارا در آن میان که تو دانی
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی


غزل شمارهٔ ۴۷۴ حافظ

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی


غزل شمارهٔ ۴۷۲ حافظ

احمد الله علی معدله السلطان
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
دولت احمدی و معجزه سبحانی
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
بعد منزل نبود در سفر روحانی
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
که کند حافظ از او دیده دل نورانی


غزل شمارهٔ ۴۷۰ حافظ

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی


غزل شمارهٔ ۴۵۴ حافظ

ز کوی یار می‌آید نسیم باد نوروزی
چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
سخن در پرده می‌گویم چو گل از غنچه بیرون آی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عیبش
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
بیا ساقی که جاهل را هنیتر می‌رسد روزی
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی


غزل شمارهٔ ۴۴۱ حافظ

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
اگر نه دایره عشق راه بربستی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
گرش نشان امان از بد زمان بودی
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی


غزل شمارهٔ ۴۳۴ حافظ

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
با ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش
در مذهب طریقت خامی نشان کفر است
تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی
در آستان جانان از آسمان میندیش
خار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد
صوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهیز
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی
بیماری اندر این ره بهتر ز تندرستی
آری طریق دولت چالاکی است و چستی
یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی
کز اوج سربلندی افتی به خاک پستی
سهل است تلخی می در جنب ذوق مستی
ای کوته آستینان تا کی درازدستی


غزل شمارهٔ ۴۱۶ حافظ

خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه
دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا
به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است
منم که بی تو نفس می‌کشم زهی خجلت
ز دوستان تو آموخت در طریقت مهر
به عشق روی تو روزی که از جهان بروم
مده به خاطر نازک ملالت از من زود
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه
که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه
هلال را ز کنار افق کنید نگاه
مگر تو عفو کنی ور نه چیست عذر گناه
سپیده دم که صبا چاک زد شعار سیاه
ز تربتم بدمد سرخ گل به جای گیاه
که حافظ تو خود این لحظه گفت بسم الله


غزل شمارهٔ ۴۱۵ حافظ

ای پیک راستان خبر یار ما بگو
ما محرمان خلوت انسیم غم مخور
برهم چو می‌زد آن سر زلفین مشکبار
هر کس که گفت خاک در دوست توتیاست
آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند
گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود
هر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
بر این فقیر نامه آن محتشم بخوان
جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند
جان پرور است قصهٔ ارباب معرفت
حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو
با یار آشنا سخن آشنا بگو
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو
گو این سخن معاینه در چشم ما بگو
گو در حضور پیر من این ماجرا بگو
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو
با این گدا حکایت آن پادشا بگو
بر آن غریب ما چه گذشت ای صبا بگو
رمزی برو بپرس حدیثی بیا بگو
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو


غزل شمارهٔ ۴۱۱ حافظ

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو
ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
شاه‌نشین چشم من تکیه گه خیال توست
خوش چمنیست عارضت خاصه که در بهار حسن
پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو
کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو
گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو
این همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو
کاین سر پرهوس شود خاک در سرای تو
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو