سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
بر در میکده رندان قلندر باشند
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
سر ما و در میخانه که طرف بامش
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
عملت چیست که فردوس برین میخواهی
سحرگه ره روی در سرزمینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
مروت گر چه نامی بینشان است
ثوابت باشد ای دارای خرمن
نمیبینم نشاط عیش در کس
درونها تیره شد باشد که از غیب
گر انگشت سلیمانی نباشد
اگر چه رسم خوبان تندخوییست
ره میخانه بنما تا بپرسم
نه حافظ را حضور درس خلوت
همیگفت این معما با قرینی
که در شیشه برآرد اربعینی
که صد بت باشدش در آستینی
نیازی عرضه کن بر نازنینی
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
نه درمان دلی نه درد دینی
چراغی برکند خلوت نشینی
چه خاصیت دهد نقش نگینی
چه باشد گر بسازد با غمینی
مآل خویش را از پیش بینی
نه دانشمند را علم الیقینی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
نمیکنم گلهای لیک ابر رحمت دوست
چرا به یک نی قندش نمیخرند آن کس
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
خرد که قید مجانین عشق میفرمود
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
چه نقشهها که برانگیختیم و سود نداشت
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
هزار جان گرامی فدای جانانه
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
فسون ما بر او گشته است افسانه
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
فتاد در سر حافظ هوای میخانه
به جان پیر خرابات و حق صحبت او
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
بر آستانه میخانه گر سری بینی
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
نمیکند دل من میل زهد و توبه ولی
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بیار باده که مستظهرم به همت او
که زد به خرمن ما آتش محبت او
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
نوید داد که عام است فیض رحمت او
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
پیر میخانه همیخواند معمایی دوش
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن
بارها گفتهام و بار دگر میگویم
در پس آینه طوطی صفتم داشتهاند
من اگر خارم و گر گل چمن آرایی هست
دوستان عیب من بیدل حیران مکنید
گر چه با دلق ملمع می گلگون عیب است
خنده و گریه عشاق ز جایی دگر است
حافظم گفت که خاک در میخانه مبوی
که من دلشده این ره نه به خود میپویم
آن چه استاد ازل گفت بگو میگویم
که از آن دست که او میکشدم میرویم
گوهری دارم و صاحب نظری میجویم
مکنم عیب کز او رنگ ریا میشویم
میسرایم به شب و وقت سحر میمویم
گو مکن عیب که من مشک ختن میبویم
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ریزیم
چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
یکی از عقل میلافد یکی طامات میبافد
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
سخندانیّ و خوشخوانی نمیورزند در شیراز
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
من و ساقی به هم تازیم و بنیادش براندازیم
نسیم عطرگردان را شِکَر در مجمر اندازیم
که دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر اندازیم
بود کان شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم
بیا کاین داوریها را به پیش داور اندازیم
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازیم
بیا حافظ که تا خود را به ملکی دیگر اندازیم
خیز تا خرقه صوفی به خرابات بریم
سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
تا همه خلوتیان جام صبوحی گیرند
با تو آن عهد که در وادی ایمن بستیم
کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم
خاک کوی تو به صحرای قیامت فردا
ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
شرممان باد ز پشمینه آلوده خویش
قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
فتنه میبارد از این سقف مقرنس برخیز
در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی
حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مریز
شطح و طامات به بازار خرافات بریم
دلق بسطامی و سجاده طامات بریم
چنگ صبحی به در پیر مناجات بریم
همچو موسی ارنی گوی به میقات بریم
علم عشق تو بر بام سماوات بریم
همه بر فرق سر از بهر مباهات بریم
از گلستانش به زندان مکافات بریم
گر بدین فضل و هنر نام کرامات بریم
بس خجالت که از این حاصل اوقات بریم
تا به میخانه پناه از همه آفات بریم
ره بپرسیم مگر پی به مهمات بریم
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بریم
بگذار تا ز شارع میخانه بگذریم
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق
جایی که تخت و مسند جم میرود به باد
تا بو که دست در کمر او توان زدن
واعظ مکن نصیحت شوریدگان که ما
چون صوفیان به حالت و رقصند مقتدا
از جرعه تو خاک زمین در و لعل یافت
حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نیست
کز بهر جرعهای همه محتاج این دریم
شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
گر غم خوریم خوش نبود به که میخوریم
در خون دل نشسته چو یاقوت احمریم
با خاک کوی دوست به فردوس ننگریم
ما نیز هم به شعبده دستی برآوریم
بیچاره ما که پیش تو از خاک کمتریم
با خاک آستانه این در به سر بریم