دیروز غروب دلم گرفته بود، به اندازه ی تمام دنیا دلتنگ بودم. تنها کاری که از دستم بر می اومد همون تلفنی بود که به امین زدم؛ حال و احوال همیشگی و تعریف قصه ی دلتنگی برای دوست خوبم یه کم سبکم کرد ولی کافی نبود. دیشب سر شام برنامه ای داشتیم، قرار بود بچه ها شام بخورن بیان ولی کسی بهشون نگفته بود؛ حالا این بیچاره ها از کجا باید حدس می زدن که باید شام بخورن خدا می دونه! من که به دلیل اندوخته ای معنوی که دارم بالطبع نیازی به شام نداشتم، خانوما هم معمولا کم غذا می خورن و اگر همون یه کم رو هم نخورن اتفاق خاصی نمی افته، ولی بعض بچه ها مثل خرس گرسنه بودن و هر چقدر هم کیک و کلوچه و بیسکوئیت به شکمشون بستن افاقه نکرد.
دیشب بعد نماز عباس گیر داد که آقای واشقانی بیا و برای من قاقالیلی بخر، فکر نمی کرد این قدر راحت مجاب شوم ولی شدم. یه های بای به انضمام دو فروند رانی پرتقال از یکی از فروشگاه های بغل مسجد خریدیم. مسجد مسجد آشنایی بود. یه مسجد قدیمی جایی سر راه میانگذر کلانتری، تو مسیر رد شدن از پل حتما می بینیش. قبلا یه بار اینجا صبحانه خورده بودیم؛ اردوی جلفا تو اردیبهشت ۸۹. یه دفعه ی دیگه هم تو همون اردیبهشت ۸۹ تو برنامه ی نمایشگاه کتاب اینجا توقف داشتیم برای نماز. دفعه ی قبل برای خودم، امین و وحید ناصری خرید کردم.