دیشب حدود ساعت سه و نیم بود که جواد منو از خواب بیدار کرد. بعد از یک روز تلخ مزخرف و یک شب اعصاب خرد کن، حدود ساعت یک از فرط خستگی از حال رفتم و حالا بعد از حدود دو ساعت در نهایت گیجی و منگی در حالی به دعوت هندوانه ای بچه ها پاسخ مثبت می دادم که خودشان هم خیلی امید به لبیک شنیدن از من نداشتند. به هر حال رفتم و خوردم و پشیمان نیستم؛ انصافا چسبید.
بعد از اتمام مراسم بود که تازه مطلع شدم نامردا رو من شرط بندی کرده بودن؛ مهرداد گفته بود که امید به طور قطع برای هندوانه خوردن بیدار می شود و جواد گفته بود نه! نفس اینکه مورد شرط بندی قرار گرفته بودم خیلی بد نبود ولی حقیقتش یه مقدار ناراحت شدم از اینکه جواد بعد از سه سال و اندی هم نشینی و مصاحبت با من هنوز مرا نشناخته است.