به چشم کردهام ابروی ماه سیمایی
امید هست که منشور عشقبازی من
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
زمام دل به کسی دادهام من درویش
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
خیال سبزخطی نقش بستهام جایی
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
بیا ببین که که را میکند تماشایی
که میرویم به داغ بلندبالایی
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
عمریست پادشاها کز می تهیست جامم
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
حافظ چو پادشاهت گه گاه میبرد نام
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی
و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی
تا خرقهها بشوییم از عجب خانقاهی
اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
بر در میکده رندان قلندر باشند
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
سر ما و در میخانه که طرف بامش
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
عملت چیست که فردوس برین میخواهی
احمد الله علی معدله السلطان
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
جلوه بخت تو دل میبرد از شاه و گدا
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
گر چه دوریم به یاد تو قدح میگیریم
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
آن که میزیبد اگر جان جهانش خوانی
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
دولت احمدی و معجزه سبحانی
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
بعد منزل نبود در سفر روحانی
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
که کند حافظ از او دیده دل نورانی
انت روائح رند الحمی و زاد غرامی
پیام دوست شنیدن سعادت است و سلامت
بیا به شام غریبان و آب دیده من بین
اذا تغرد عن ذی الاراک طائر خیر
بسی نماند که روز فراق یار سر آید
خوشا دمی که درآیی و گویمت به سلامت
بعدت منک و قد صرت ذائبا کهلال
و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عهد
امید هست که زودت به بخت نیک ببینم
چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ
فدای خاک در دوست باد جان گرامی
من المبلغ عنی الی سعاد سلامی
به سان باده صافی در آبگینه شامی
فلا تفرد عن روضها انین حمامی
رایت من هضبات الحمی قباب خیام
قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام
اگر چه روی چو ماهت ندیدهام به تمامی
فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی
تو شاد گشته به فرماندهی و من به غلامی
که گاه لطف سبق میبرد ز نظم نظامی
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
در آن شمایل مطبوع هیچ نتوان گفت
نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
به سرکشی خود ای سرو جویبار مناز
دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
قبای حسن فروشی تو را برازد و بس
ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
به یادگار بمانی که بوی او داری
توان به دست تو دادن گرش نکو داری
جز این قدر که رقیبان تندخو داری
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری
خود از کدام خم است این که در سبو داری
که گر بدو رسی از شرم سر فروداری
تو را رسد که غلامان ماه رو داری
که همچو گل همه آیین رنگ و بو داری
قدم برون نه اگر میل جست و جو داری
چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست
برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب
گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
اگر نه دایره عشق راه بربستی
که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی
گرم به هر سر مویی هزار جان بودی
گرش نشان امان از بد زمان بودی
سریر عزتم آن خاک آستان بودی
که بر دو دیده ما حکم او روان بودی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی
دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
تعبیر رفت یار سفرکرده میرسد
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی
تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
مظلومی ار شبی به در داور آمدی
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
داور دارا شکوهای آن که تاج آفتاب
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی