نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
دقیقهایست نگارا در آن میان که تو دانی
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
لمع البرق من الطور و آنست به
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
فلعلی لک آت بشهاب قبس
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی
چو گل گر خردهای داری خدا را صرف عشرت کن
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
ندانم نوحه قمری به طرف جویباران چیست
میای دارم چو جان صافی و صوفی میکند عیبش
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
نه حافظ میکند تنها دعای خواجه تورانشاه
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
از این باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
که حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی
بیا ساقی که جاهل را هنیتر میرسد روزی
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفهای
هر پاره از دل من و از غصه قصهای
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
در آتش ار خیال رخش دست میدهد
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
شرح جمال حور ز رویت روایتی
آب خضر ز نوش لبانت کنایتی
هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
این آتش درون بکند هم سرایتی
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
از تو کرشمهای و ز خسرو عنایتی
ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
داور دارا شکوهای آن که تاج آفتاب
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
لطف کردی سایهای بر آفتاب انداختی
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی
مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
در انتظار رویت ما و امیدواری
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
حافظ چه مینهی دل تو در خیال خوبان
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی
لبش میبوسم و در میکشم می
نه رازش میتوانم گفت با کس
لبش میبوسد و خون میخورد جام
بده جام می و از جم مکن یاد
بزن در پرده چنگ ای ماه مطرب
گل از خلوت به باغ آورد مسند
چو چشمش مست را مخمور مگذار
نجوید جان از آن قالب جدایی
زبانت درکش ای حافظ زمانی
به آب زندگانی بردهام پی
نه کس را میتوانم دید با وی
رخش میبیند و گل میکند خوی
که میداند که جم کی بود و کی کی
رگش بخراش تا بخروشم از وی
بساط زهد همچون غنچه کن طی
به یاد لعلش ای ساقی بده می
که باشد خون جامش در رگ و پی
حدیث بی زبانان بشنو از نی
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
دارم من از فراقش در دیده صد علامت
هر چند کآزمودم از وی نبود سودم
پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا
گفتم ملامت آید گر گرد دوست گردم
حافظ چو طالب آمد جامی به جان شیرین
انی رایت دهرا من هجرک القیامه
لیست دموع عینی هذا لنا العلامه
من جرب المجرب حلت به الندامه
فی بعدها عذاب فی قربها السلامه
و الله ما راینا حبا بلا ملامه
حتی یذوق منه کاسا من الکرامه
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده