ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
عمریست پادشاها کز می تهیست جامم
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
حافظ چو پادشاهت گه گاه میبرد نام
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی
و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی
تا خرقهها بشوییم از عجب خانقاهی
اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
ما را چگونه زیبد دعوی بیگناهی
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
نمیکنم گلهای لیک ابر رحمت دوست
چرا به یک نی قندش نمیخرند آن کس
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
وین دفتر بیمعنی غرق می ناب اولی
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
کز خواب مینبیند چشمم بجز خیالی
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
سلام الله ما کر اللیالی
علی وادی الاراک و من علیها
دعاگوی غریبان جهانم
به هر منزل که رو آرد خدا را
منال ای دل که در زنجیر زلفش
ز خطت صد جمال دیگر افزود
تو میباید که باشی ور نه سهل است
بر آن نقاش قدرت آفرین باد
فحبک راحتی فی کل حین
سویدای دل من تا قیامت
کجا یابم وصال چون تو شاهی
خدا داند که حافظ را غرض چیست
و جاوبت المثانی و المثالی
و دار باللوی فوق الرمال
و ادعو بالتواتر و التوالی
نگه دارش به لطف لایزالی
همه جمعیت است آشفته حالی
که عمرت باد صد سال جلالی
زیان مایه جاهی و مالی
که گرد مه کشد خط هلالی
و ذکرک مونسی فی کل حال
مباد از شوق و سودای تو خالی
من بدنام رند لاابالی
و علم الله حسبی من سؤالی
سلیمی منذ حلت بالعراق
الا ای ساروان منزل دوست
خرد در زنده رود انداز و می نوش
ربیع العمر فی مرعی حماکم
بیا ساقی بده رطل گرانم
جوانی باز میآرد به یادم
می باقی بده تا مست و خوشدل
درونم خون شد از نادیدن دوست
دموعی بعدکم لا تحقروها
دمی با نیکخواهان متفق باش
بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو
عروسی بس خوشی ای دختر رز
مسیحای مجرد را برازد
وصال دوستان روزی ما نیست
الاقی من نواها ما الاقی
الی رکبانکم طال اشتیاقی
به گلبانگ جوانان عراقی
حماک الله یا عهد التلاقی
سقاک الله من کاس دهاق
سماع چنگ و دست افشان ساقی
به یاران برفشانم عمر باقی
الا تعسا لایام الفراق
فکم بحر عمیق من سواقی
غنیمت دان امور اتفاقی
به شعر فارسی صوت عراقی
ولی گه گه سزاوار طلاقی
که با خورشید سازد هم وثاقی
بخوان حافظ غزلهای فراقی
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
لمع البرق من الطور و آنست به
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
فلعلی لک آت بشهاب قبس
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفهای
هر پاره از دل من و از غصه قصهای
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
در آتش ار خیال رخش دست میدهد
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
شرح جمال حور ز رویت روایتی
آب خضر ز نوش لبانت کنایتی
هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
این آتش درون بکند هم سرایتی
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
از تو کرشمهای و ز خسرو عنایتی