به چشم کردهام ابروی ماه سیمایی
امید هست که منشور عشقبازی من
سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت
مکدر است دل آتش به خرقه خواهم زد
به روز واقعه تابوت ما ز سرو کنید
زمام دل به کسی دادهام من درویش
در آن مقام که خوبان ز غمزه تیغ زنند
مرا که از رخ او ماه در شبستان است
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
درر ز شوق برآرند ماهیان به نثار
خیال سبزخطی نقش بستهام جایی
از آن کمانچه ابرو رسد به طغرایی
در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی
بیا ببین که که را میکند تماشایی
که میرویم به داغ بلندبالایی
که نیستش به کس از تاج و تخت پروایی
عجب مدار سری اوفتاده در پایی
کجا بود به فروغ ستاره پروایی
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
اگر سفینه حافظ رسد به دریایی
ای بیخبر بکوش که صاحب خبر شوی
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
دست از مس وجود چو مردان ره بشوی
خواب و خورت ز مرتبه خویش دور کرد
گر نور عشق حق به دل و جانت اوفتد
یک دم غریق بحر خدا شو گمان مبر
از پای تا سرت همه نور خدا شود
وجه خدا اگر شودت منظر نظر
بنیاد هستی تو چو زیر و زبر شود
گر در سرت هوای وصال است حافظا
تا راهرو نباشی کی راهبر شوی
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی
تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی
آن گه رسی به خویش که بی خواب و خور شوی
بالله کز آفتاب فلک خوبتر شوی
کز آب هفت بحر به یک موی تر شوی
در راه ذوالجلال چو بی پا و سر شوی
زین پس شکی نماند که صاحب نظر شوی
در دل مدار هیچ که زیر و زبر شوی
باید که خاک درگه اهل هنر شوی
ای دل به کوی عشق گذاری نمیکنی
چوگان حکم در کف و گویی نمیزنی
این خون که موج میزند اندر جگر تو را
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
اسباب جمع داری و کاری نمیکنی
باز ظفر به دست و شکاری نمیکنی
در کار رنگ و بوی نگاری نمیکنی
بر خاک کوی دوست گذاری نمیکنی
کز گلشنش تحمل خاری نمیکنی
وان را فدای طره یاری نمیکنی
و اندیشه از بلای خماری نمیکنی
گر جمله میکنند تو باری نمیکنی
نسیم صبح سعادت بدان نشان که تو دانی
تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راهت
بگو که جان عزیزم ز دست رفت خدا را
من این حروف نوشتم چنان که غیر ندانست
خیال تیغ تو با ما حدیث تشنه و آب است
امید در کمر زرکشت چگونه ببندم
یکیست ترکی و تازی در این معامله حافظ
گذر به کوی فلان کن در آن زمان که تو دانی
به مردمی نه به فرمان چنان بران که تو دانی
ز لعل روح فزایش ببخش آن که تو دانی
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
اسیر خویش گرفتی بکش چنان که تو دانی
دقیقهایست نگارا در آن میان که تو دانی
حدیث عشق بیان کن بدان زبان که تو دانی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
نمیکنم گلهای لیک ابر رحمت دوست
چرا به یک نی قندش نمیخرند آن کس
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
رفتم به باغ صبحدمی تا چنم گلی
مسکین چو من به عشق گلی گشته مبتلا
میگشتم اندر آن چمن و باغ دم به دم
گل یار حسن گشته و بلبل قرین عشق
چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب
بس گل شکفته میشود این باغ را ولی
حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ
آمد به گوش ناگهم آواز بلبلی
و اندر چمن فکنده ز فریاد غلغلی
میکردم اندر آن گل و بلبل تاملی
آن را تفضلی نه و این را تبدلی
گشتم چنان که هیچ نماندم تحملی
کس بی بلای خار نچیدهست از او گلی
دارد هزار عیب و ندارد تفضلی
بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی
در وهم مینگنجد کاندر تصور عقل
شد حظ عمر حاصل گر زان که با تو ما را
آن دم که با تو باشم یک سال هست روزی
چون من خیال رویت جانا به خواب بینم
رحم آر بر دل من کز مهر روی خوبت
حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواهی
خوش باش زان که نبود این هر دو را زوالی
آید به هیچ معنی زین خوبتر مثالی
هرگز به عمر روزی روزی شود وصالی
وان دم که بی تو باشم یک لحظه هست سالی
کز خواب مینبیند چشمم بجز خیالی
شد شخص ناتوانم باریک چون هلالی
زین بیشتر بباید بر هجرت احتمالی
ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی
در مقامی که صدارت به فقیران بخشند
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
نقطه عشق نمودم به تو هان سهو مکن
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
تاج شاهی طلبی گوهر ذاتی بنمای
ساغری نوش کن و جرعه بر افلاک فشان
حافظ از فقر مکن ناله که گر شعر این است
بی زر و گنج به صد حشمت قارون باشی
چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
ور نه چون بنگری از دایره بیرون باشی
کی روی ره ز که پرسی چه کنی چون باشی
ور خود از تخمه جمشید و فریدون باشی
چند و چند از غم ایام جگرخون باشی
هیچ خوشدل نپسندد که تو محزون باشی