دلگیر

گاهی چه زود دیر می شود
        و عاشق دل سوخته دلگیر می شود

جور رقیب و نامرادی زمان
        پرواز عاشقانه ی او را زنجیر می شود

شعر و غزل سرودن هم بهانه ایست
        تسکین دلی که کم کم پیر می شود

شب های بی چراغ روشن آن روی ماه تو
        از بهر آزار دل شکسته اش
                روزهای بی در و پیکر تیر می شود

هر ساعت و همه روز
        از داغ فراق تو
                دیوانه ایست که با همه درگیر می شود

دور از نگاه دلفریب و دلارای تو
        هر گوشه این شهر به چشمش تیر می شود

        وقتی که نیست صدای دل نشین تو
                این عاشق خسته از زندگی سیر می شود

غروب


غزل شمارهٔ ۴۹۳ حافظ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


غزل شمارهٔ ۴۸۴ حافظ

تو مگر بر لب آبی به هوس بنشینی
به خدایی که تویی بنده بگزیده او
گر امانت به سلامت ببرم باکی نیست
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
عجب از لطف تو ای گل که نشستی با خار
صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم
باد صبحی به هوایت ز گلستان برخاست
شیشه بازی سرشکم نگری از چپ و راست
سخنی بی‌غرض از بنده مخلص بشنو
نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد
سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد
تو بدین نازکی و سرکشی ای شمع چگل
ور نه هر فتنه که بینی همه از خود بینی
که بر این چاکر دیرینه کسی نگزینی
بی دلی سهل بود گر نبود بی‌دینی
آفرین بر تو که شایسته صد چندینی
ظاهرا مصلحت وقت در آن می‌بینی
عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی
که تو خوشتر ز گل و تازه‌تر از نسرینی
گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی
ای که منظور بزرگان حقیقت بینی
بهتر آن است که با مردم بد ننشینی
بلغ الطاقه یا مقله عینی بینی
لایق بندگی خواجه جلال الدینی


غزل شمارهٔ ۴۷۴ حافظ

هواخواه توام جانا و می‌دانم که می‌دانی
ملامتگو چه دریابد میان عاشق و معشوق
بیفشان زلف و صوفی را به پابازی و رقص آور
گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است
ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد
چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است
دریغا عیش شبگیری که در خواب سحر بگذشت
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
خیال چنبر زلفش فریبت می‌دهد حافظ
که هم نادیده می‌بینی و هم ننوشته می‌خوانی
نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنهانی
که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی
خدا را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانی
که در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی
مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی
ندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی که درمانی
بکش دشواری منزل به یاد عهد آسانی
نگر تا حلقه اقبال ناممکن نجنبانی


غزل شمارهٔ ۴۷۳ حافظ

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
محتسب نمی‌داند این قدر که صوفی را
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
می‌روی و مژگانت خون خلق می‌ریزد
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
کاین همه نمی‌ارزد شغل عالم فانی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
تیز می‌روی جانا ترسمت فرومانی
ابروی کماندارت می‌برد به پیشانی
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی


غزل شمارهٔ ۴۷۲ حافظ

احمد الله علی معدله السلطان
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
دولت احمدی و معجزه سبحانی
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
بعد منزل نبود در سفر روحانی
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
که کند حافظ از او دیده دل نورانی


غزل شمارهٔ ۴۵۷ حافظ

هزار جهد بکردم که یار من باشی
چراغ دیده شب زنده دار من گردی
چو خسروان ملاحت به بندگان نازند
از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او
در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند
شبی به کلبه احزان عاشقان آیی
شود غزاله خورشید صید لاغر من
سه بوسه کز دو لبت کرده‌ای وظیفه من
من این مراد ببینم به خود که نیم شبی
من ار چه حافظ شهرم جوی نمی‌ارزم
مرادبخش دل بی‌قرار من باشی
انیس خاطر امیدوار من باشی
تو در میانه خداوندگار من باشی
اگر کنم گله‌ای غمگسار من باشی
گرت ز دست برآید نگار من باشی
دمی انیس دل سوکوار من باشی
گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی
اگر ادا نکنی قرض دار من باشی
به جای اشک روان در کنار من باشی
مگر تو از کرم خویش یار من باشی


غزل شمارهٔ ۴۵۵ حافظ

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند
دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
لمع البرق من الطور و آنست به
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
فلعلی لک آت بشهاب قبس
وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی


غزل شمارهٔ ۴۵۳ حافظ

ای که دایم به خویش مغروری
گرد دیوانگان عشق مگرد
مستی عشق نیست در سر تو
روی زرد است و آه دردآلود
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
گر تو را عشق نیست معذوری
که به عقل عقیله مشهوری
رو که تو مست آب انگوری
عاشقان را دوای رنجوری
ساغر می‌طلب که مخموری


غزل شمارهٔ ۴۵۰ حافظ

روزگاریست که ما را نگران می‌داری
گوشه چشم رضایی به منت باز نشد
ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
پدر تجربه ای دل تویی آخر ز چه روی
کیسه سیم و زرت پاک بباید پرداخت
گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری
این چنین عزت صاحب نظران می‌داری
دست در خون دل پرهنران می‌داری
همه را نعره زنان جامه دران می‌داری
چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری
سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری
تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری
طمع مهر و وفا زین پسران می‌داری
این طمع‌ها که تو از سیمبران می‌داری
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری
چه توقع ز جهان گذران می‌داری