ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی
بوی یک رنگی از این نقش نمیآید خیز
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز
گوش بگشای که بلبل به فغان میگوید
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید
من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
شیرینتر از آنی به شکرخنده که گویم
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
چون اشک بیندازیش از دیده مردم
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
بیمار که دیدهست بدین سخت کمانی
آن را که دمی از نظر خویش برانی
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
نمیکنم گلهای لیک ابر رحمت دوست
چرا به یک نی قندش نمیخرند آن کس
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شدهاند
دوش در خیل غلامان درش میرفتم
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
لمع البرق من الطور و آنست به
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
ای پسر جام میام ده که به پیری برسی
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
فلعلی لک آت بشهاب قبس
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی
طفیل هستی عشقند آدمی و پری
بکوش خواجه و از عشق بینصیب مباش
می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
تو خود چه لعبتی ای شهسوار شیرین کار
هزار جان مقدس بسوخت زین غیرت
ز من به حضرت آصف که میبرد پیغام
بیا که وضع جهان را چنان که من دیدم
کلاه سروریت کج مباد بر سر حسن
به بوی زلف و رخت میروند و میآیند
چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی
دعای گوشه نشینان بلا بگرداند
بیا و سلطنت از ما بخر به مایه حسن
طریق عشق طریقی عجب خطرناک است
به یمن همت حافظ امید هست که باز
ارادتی بنما تا سعادتی ببری
که بنده را نخرد کس به عیب بیهنری
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
که در برابر چشمی و غایب از نظری
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری
که یاد گیر دو مصرع ز من به نظم دری
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری
که زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری
صبا به غالیه سایی و گل به جلوه گری
که جام جم نکند سود وقت بیبصری
چرا به گوشه چشمی به ما نمینگری
و از این معامله غافل مشو که حیف خوری
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری
اری اسامر لیلای لیله القمر
خوش کرد یاوری فلکت روز داوری
آن کس که اوفتاد خدایش گرفت دست
در کوی عشق شوکت شاهی نمیخرند
ساقی به مژدگانی عیش از درم درآی
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
یک حرف صوفیانه بگویم اجازت است
نیل مراد بر حسب فکر و همت است
حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری
تا یک دم از دلم غم دنیا به دربری
آن به کز این گریوه سبکبار بگذری
درویش و امن خاطر و کنج قلندری
ای نور دیده صلح به از جنگ و داوری
از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری
کاین خاک بهتر از عمل کیمیاگری
ای که در کوی خرابات مقامی داری
ای که با زلف و رخ یار گذاری شب و روز
ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
خال سرسبز تو خوش دانه عیشیست ولی
بوی جان از لب خندان قدح میشنوم
چون به هنگام وفا هیچ ثباتیت نبود
نام نیک ار طلبد از تو غریبی چه شود
بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
گر از آن یار سفرکرده پیامی داری
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری
میکنم شکر که بر جور دوامی داری
تویی امروز در این شهر که نامی داری
تو که چون حافظ شبخیز غلامی داری
دامن کشان همیشد در شرب زرکشیده
از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی
لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک
یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده
آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب
آن آهوی سیه چشم از دام ما برون شد
زنهار تا توانی اهل نظر میازار
تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت
گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ
بس شکر بازگویم در بندگی خواجه
صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده
چون قطرههای شبنم بر برگ گل چکیده
رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده
وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده
یاران چه چاره سازم با این دل رمیده
دنیا وفا ندارد ای نور هر دو دیده
روزی کرشمهای کن ای یار برگزیده
بازآ که توبه کردیم از گفته و شنیده
گر اوفتد به دستم آن میوه رسیده
در سرای مغان رفته بود و آب زده
سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر
شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده
عروس بخت در آن حجله با هزاران ناز
گرفته ساغر عشرت فرشته رحمت
ز شور و عربده شاهدان شیرین کار
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که این کند که تو کردی به ضعف همت و رای
وصال دولت بیدار ترسمت ندهند
بیا به میکده حافظ که بر تو عرضه کنم
فلک جنیبه کش شاه نصره الدین است
خرد که ملهم غیب است بهر کسب شرف
نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده
ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده
عذار مغبچگان راه آفتاب زده
شکسته کسمه و بر برگ گل گلاب زده
ز جرعه بر رخ حور و پری گلاب زده
شکر شکسته سمن ریخته رباب زده
که ای خمارکش مفلس شراب زده
ز گنج خانه شده خیمه بر خراب زده
که خفتهای تو در آغوش بخت خواب زده
هزار صف ز دعاهای مستجاب زده
بیا ببین ملکش دست در رکاب زده
ز بام عرش صدش بوسه بر جناب زده