غزل شمارهٔ ۴۸۳ حافظ

سحرگه ره روی در سرزمینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
مروت گر چه نامی بی‌نشان است
ثوابت باشد ای دارای خرمن
نمی‌بینم نشاط عیش در کس
درون‌ها تیره شد باشد که از غیب
گر انگشت سلیمانی نباشد
اگر چه رسم خوبان تندخوییست
ره میخانه بنما تا بپرسم
نه حافظ را حضور درس خلوت
همی‌گفت این معما با قرینی
که در شیشه برآرد اربعینی
که صد بت باشدش در آستینی
نیازی عرضه کن بر نازنینی
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
نه درمان دلی نه درد دینی
چراغی برکند خلوت نشینی
چه خاصیت دهد نقش نگینی
چه باشد گر بسازد با غمینی
مآل خویش را از پیش بینی
نه دانشمند را علم الیقینی


غزل شمارهٔ ۴۷۸ حافظ

نوش کن جام شراب یک منی
دل گشاده دار چون جام شراب
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
دل به می دربند تا مردانه وار
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
سر گرفته چند چون خم دنی
کم زنی از خویشتن لاف منی
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خویشتن در پای معشوق افکنی


غزل شمارهٔ ۴۶۸ حافظ

که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی
نه به نامه‌ای پیامی نه به خامه‌ای سلامی
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی


غزل شمارهٔ ۴۶۶ حافظ

این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
من حالت زاهد را با خلق نخواهم گفت
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون آی
وین دفتر بی‌معنی غرق می ناب اولی
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
هم سینه پر از آتش هم دیده پرآب اولی
این قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
چون تاب کشم باری زان زلف به تاب اولی
رندی و هوسناکی در عهد شباب اولی


غزل شمارهٔ ۴۶۲ حافظ

یا مبسما یحاکی درجا من اللالی
حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم
می ده که گر چه گشتم نامه سیاه عالم
ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش
از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک
چون نیست نقش دوران در هیچ حال ثابت
صافیست جام خاطر در دور آصف عهد
الملک قد تباهی من جده و جده
مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت
یا رب چه درخور آمد گردش خط هلالی
تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی
نومید کی توان بود از لطف لایزالی
تا در به در بگردم قلاش و لاابالی
امن و شراب بی‌غش معشوق و جای خالی
حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی
قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزلال
یا رب که جاودان باد این قدر و این معالی
برهان ملک و ملت بونصر بوالمعالی


غزل شمارهٔ ۴۳۳ حافظ

ای که بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی
تا چه خواهد کرد با ما آب و رنگ عارضت
گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش
هر کسی با شمع رخسارت به وجهی عشق باخت
گنج عشق خود نهادی در دل ویران ما
زینهار از آب آن عارض که شیران را از آن
خواب بیداران ببستی وان گه از نقش خیال
پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه
باده نوش از جام عالم بین که بر اورنگ جم
از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست
و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف
داور دارا شکوه‌ای آن که تاج آفتاب
نصره الدین شاه یحیی آن که خصم ملک را
لطف کردی سایه‌ای بر آفتاب انداختی
حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی
جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی
زان میان پروانه را در اضطراب انداختی
سایه دولت بر این کنج خراب انداختی
تشنه لب کردی و گردان را در آب انداختی
تهمتی بر شب روان خیل خواب انداختی
و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی
شاهد مقصود را از رخ نقاب انداختی
حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی
چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی
از سر تعظیم بر خاک جناب انداختی
از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی


غزل شمارهٔ ۴۳۲ حافظ

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی
وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید
شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت
در انتظار رویت ما و امیدواری
مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی
حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان
پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی
مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی
زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی
در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی
بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی
کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی


غزل شمارهٔ ۴۳۰ حافظ

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
ذخیره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار
چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو
شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
زمانه هیچ نبخشد که بازنستاند
نوشته‌اند بر ایوان جنه الماوی
سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست
بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ
علاج کی کنمت آخرالدواء الکی
که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
منه ز دست پیاله چه می‌کنی هی هی
ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی
مجو ز سفله مروت که شیئه لا شی
که هر که عشوه دنیی خرید وای به وی
بده به شادی روح و روان حاتم طی
پیاله گیر و کرم ورز و الضمان علی


غزل شمارهٔ ۴۲۹ حافظ

ساقی بیا که شد قدح لاله پر ز می
بگذر ز کبر و ناز که دیده‌ست روزگار
هشیار شو که مرغ چمن مست گشت هان
خوش نازکانه می‌چمی ای شاخ نوبهار
بر مهر چرخ و شیوه او اعتماد نیست
فردا شراب کوثر و حور از برای ماست
باد صبا ز عهد صبی یاد می‌دهد
حشمت مبین و سلطنت گل که بسپرد
درده به یاد حاتم طی جام یک منی
زان می که داد حسن و لطافت به ارغوان
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید
طامات تا به چند و خرافات تا به کی
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی
بیدار شو که خواب عدم در پی است هی
کشفتگی مبادت از آشوب باد دی
ای وای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی
و امروز نیز ساقی مه روی و جام می
جان دارویی که غم ببرد درده ای صبی
فراش باد هر ورقش را به زیر پی
تا نامه سیاه بخیلان کنیم طی
بیرون فکند لطف مزاج از رخش به خوی
استاده است سرو و کمر بسته است نی
تا حد مصر و چین و به اطراف روم و ری


غزل شمارهٔ ۴۲۳ حافظ

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده