غزل شمارهٔ ۴۹۵ حافظ

می خواه و گل افشان کن از دهر چه می‌جویی
مسند به گلستان بر تا شاهد و ساقی را
شمشاد خرامان کن و آهنگ گلستان کن
تا غنچه خندانت دولت به که خواهد داد
امروز که بازارت پرجوش خریدار است
چون شمع نکورویی در رهگذر باد است
آن طره که هر جعدش صد نافه چین ارزد
هر مرغ به دستانی در گلشن شاه آمد
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه می‌گویی
لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی
تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی
ای شاخ گل رعنا از بهر که می‌رویی
دریاب و بنه گنجی از مایه نیکویی
طرف هنری بربند از شمع نکورویی
خوش بودی اگر بودی بوییش ز خوش خویی
بلبل به نواسازی حافظ به غزل گویی


غزل شمارهٔ ۴۹۳ حافظ

ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند
دیشب گله زلفش با باد همی‌کردم
صد باد صبا این جا با سلسله می‌رقصند
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی


غزل شمارهٔ ۴۹۰ حافظ

در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نروند اهل نظر از پی نابینایی
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
در کنارم بنشانند سهی بالایی
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
آه اگر از پی امروز بود فردایی


غزل شمارهٔ ۴۸۹ حافظ

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاهی
کلک تو بارک الله بر ملک و دین گشاده
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
در حکمت سلیمان هر کس که شک نماید
باز ار چه گاه گاهی بر سر نهد کلاهی
تیغی که آسمانش از فیض خود دهد آب
کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار
ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت
ساقی بیار آبی از چشمه خرابات
عمریست پادشاها کز می تهیست جامم
گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد
دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
جایی که برق عصیان بر آدم صفی زد
حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام
در فکرت تو پنهان صد حکمت الهی
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
ملک آن توست و خاتم فرمای هر چه خواهی
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی
مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
تنها جهان بگیرد بی منت سپاهی
تعویذ جان فزایی افسون عمر کاهی
و ای دولت تو ایمن از وصمت تباهی
تا خرقه‌ها بشوییم از عجب خانقاهی
اینک ز بنده دعوی و از محتسب گواهی
یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاهی
گر حال بنده پرسی از باد صبحگاهی
ما را چگونه زیبد دعوی بی‌گناهی
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی


غزل شمارهٔ ۴۸۸ حافظ

سحرم هاتف میخانه به دولتخواهی
همچو جم جرعه ما کش که ز سر دو جهان
بر در میکده رندان قلندر باشند
خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای
سر ما و در میخانه که طرف بامش
قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن
اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل
تو دم فقر ندانی زدن از دست مده
حافظ خام طمع شرمی از این قصه بدار
گفت بازآی که دیرینه این درگاهی
پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی
که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی
دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی
به فلک بر شد و دیوار بدین کوتاهی
ظلمات است بترس از خطر گمراهی
کمترین ملک تو از ماه بود تا ماهی
مسند خواجگی و مجلس تورانشاهی
عملت چیست که فردوس برین می‌خواهی


غزل شمارهٔ ۴۸۲ حافظ

ای دل به کوی عشق گذاری نمی‌کنی
چوگان حکم در کف و گویی نمی‌زنی
این خون که موج می‌زند اندر جگر تو را
مشکین از آن نشد دم خلقت که چون صبا
ترسم کز این چمن نبری آستین گل
در آستین جان تو صد نافه مدرج است
ساغر لطیف و دلکش و می افکنی به خاک
حافظ برو که بندگی پادشاه وقت
اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی
باز ظفر به دست و شکاری نمی‌کنی
در کار رنگ و بوی نگاری نمی‌کنی
بر خاک کوی دوست گذاری نمی‌کنی
کز گلشنش تحمل خاری نمی‌کنی
وان را فدای طره یاری نمی‌کنی
و اندیشه از بلای خماری نمی‌کنی
گر جمله می‌کنند تو باری نمی‌کنی


غزل شمارهٔ ۴۸۰ حافظ

ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
قول صاحب غرضان است تو آن‌ها نکنی
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی


غزل شمارهٔ ۴۷۲ حافظ

احمد الله علی معدله السلطان
خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نژاد
دیده نادیده به اقبال تو ایمان آورد
ماه اگر بی تو برآید به دو نیمش بزنند
جلوه بخت تو دل می‌برد از شاه و گدا
برشکن کاکل ترکانه که در طالع توست
گر چه دوریم به یاد تو قدح می‌گیریم
از گل پارسیم غنچه عیشی نشکفت
سر عاشق که نه خاک در معشوق بود
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
احمد شیخ اویس حسن ایلخانی
آن که می‌زیبد اگر جان جهانش خوانی
مرحبا ای به چنین لطف خدا ارزانی
دولت احمدی و معجزه سبحانی
چشم بد دور که هم جانی و هم جانانی
بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی
بعد منزل نبود در سفر روحانی
حبذا دجله بغداد و می ریحانی
کی خلاصش بود از محنت سرگردانی
که کند حافظ از او دیده دل نورانی


غزل شمارهٔ ۴۷۱ حافظ

ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
بیا که خرقه من گر چه رهن میکده‌هاست
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
نمی‌کنم گله‌ای لیک ابر رحمت دوست
چرا به یک نی قندش نمی‌خرند آن کس
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
کجاست پیک صبا گر همی‌کند کرمی
چو شبنمی است که بر بحر می‌کشد رقمی
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی


غزل شمارهٔ ۴۷۰ حافظ

سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بی‌غمی
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی