غزل شمارهٔ ۴۸۶ حافظ

بلبل ز شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
یعنی بیا که آتش موسی نمود گل
مرغان باغ قافیه سنجند و بذله گوی
جمشید جز حکایت جام از جهان نبرد
این قصه عجب شنو از بخت واژگون
خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن
چشمت به غمزه خانه مردم خراب کرد
دهقان سالخورده چه خوش گفت با پسر
ساقی مگر وظیفه حافظ زیاده داد
می‌خواند دوش درس مقامات معنوی
تا از درخت نکته توحید بشنوی
تا خواجه می خورد به غزل‌های پهلوی
زنهار دل مبند بر اسباب دنیوی
ما را بکشت یار به انفاس عیسوی
کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی
مخموریت مباد که خوش مست می‌روی
کای نور چشم من بجز از کشته ندروی
کاشفته گشت طره دستار مولوی


غزل شمارهٔ ۴۵۵ حافظ

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شده‌اند
دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
لمع البرق من الطور و آنست به
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
ای پسر جام می‌ام ده که به پیری برسی
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
هر که مشهور جهان گشت به مشکین نفسی
فلعلی لک آت بشهاب قبس
وه که بس بی‌خبر از غلغل چندین جرسی
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
یسر الله طریقا بک یا ملتمسی


غزل شمارهٔ ۴۴۷ حافظ

بیا با ما مورز این کینه داری
نصیحت گوش کن کاین در بسی به
ولیکن کی نمایی رخ به رندان
بد رندان مگو ای شیخ و هش دار
نمی‌ترسی ز آه آتشینم
به فریاد خمار مفلسان رس
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
که حق صحبت دیرینه داری
از آن گوهر که در گنجینه داری
تو کز خورشید و مه آیینه داری
که با حکم خدایی کینه داری
تو دانی خرقه پشمینه داری
خدا را گر می‌دوشینه داری
به قرآنی که اندر سینه داری


غزل شمارهٔ ۴۳۹ حافظ

دیدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
تعبیر رفت یار سفرکرده می‌رسد
ذکرش به خیر ساقی فرخنده فال من
خوش بودی ار به خواب بدیدی دیار خویش
فیض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی
ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی
تا یاد صحبتش سوی ما رهبر آمدی
آب خضر نصیبه اسکندر آمدی
هر دم پیام یار و خط دلبر آمدی
مظلومی ار شبی به در داور آمدی
دریادلی بجوی دلیری سرآمدی
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی


غزل شمارهٔ ۴۳۵ حافظ

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
در گوشه سلامت مستور چون توان بود
آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی
تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی
چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی


غزل شمارهٔ ۴۲۷ حافظ

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش
چه نقشه‌ها که برانگیختیم و سود نداشت
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی
مرا به دور لب دوست هست پیمانی
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه
به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
هزار جان گرامی فدای جانانه
نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
فسون ما بر او گشته است افسانه
به غیر خال سیاهش که دید به دانه
ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
فتاد در سر حافظ هوای میخانه


غزل شمارهٔ ۴۲۳ حافظ

دوش رفتم به در میکده خواب آلوده
آمد افسوس کنان مغبچه باده فروش
شست و شویی کن و آن گه به خرابات خرام
به هوای لب شیرین پسران چند کنی
به طهارت گذران منزل پیری و مکن
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به درآی
گفتم ای جان جهان دفتر گل عیبی نیست
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
گفت حافظ لغز و نکته به یاران مفروش
خرقه تردامن و سجاده شراب آلوده
گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده
خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
که شود فصل بهار از می ناب آلوده
غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده
آه از این لطف به انواع عتاب آلوده


غزل شمارهٔ ۴۰۵ حافظ

به جان پیر خرابات و حق صحبت او
بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
بر آستانه میخانه گر سری بینی
بیا که دوش به مستی سروش عالم غیب
مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی
مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
که نیست در سر من جز هوای خدمت او
بیار باده که مستظهرم به همت او
که زد به خرمن ما آتش محبت او
مزن به پای که معلوم نیست نیت او
نوید داد که عام است فیض رحمت او
که نیست معصیت و زهد بی مشیت او
به نام خواجه بکوشیم و فر دولت او
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او


غزل شمارهٔ ۳۹۱ حافظ

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
پیر میخانه همی‌خواند معمایی دوش
بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن


غزل شمارهٔ ۳۶۴ حافظ

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ایم
بر ما بسی کمان ملامت کشیده‌اند
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده‌ای
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
کار از تو می‌رود مددی ای دلیل راه
چون لاله می مبین و قدح در میان کار
گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
همراز عشق و همنفس جام باده‌ایم
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ایم
ما آن شقایقیم که با داغ زاده‌ایم
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده‌ایم
کانصاف می‌دهیم و ز راه اوفتاده‌ایم
این داغ بین که بر دل خونین نهاده‌ایم
نقش غلط مبین که همان لوح ساده‌ایم