ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دیشب گله زلفش با باد همیکردم
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست
ای درد توام درمان در بستر ناکامی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست
زین دایره مینا خونین جگرم می ده
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
سحرگه ره روی در سرزمینی
که ای صوفی شراب آن گه شود صاف
خدا زان خرقه بیزار است صد بار
مروت گر چه نامی بینشان است
ثوابت باشد ای دارای خرمن
نمیبینم نشاط عیش در کس
درونها تیره شد باشد که از غیب
گر انگشت سلیمانی نباشد
اگر چه رسم خوبان تندخوییست
ره میخانه بنما تا بپرسم
نه حافظ را حضور درس خلوت
همیگفت این معما با قرینی
که در شیشه برآرد اربعینی
که صد بت باشدش در آستینی
نیازی عرضه کن بر نازنینی
اگر رحمی کنی بر خوشه چینی
نه درمان دلی نه درد دینی
چراغی برکند خلوت نشینی
چه خاصیت دهد نقش نگینی
چه باشد گر بسازد با غمینی
مآل خویش را از پیش بینی
نه دانشمند را علم الیقینی
ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکنی
دردمندان بلا زهر هلاهل دارند
رنج ما را که توان برد به یک گوشه چشم
دیده ما چو به امید تو دریاست چرا
نقل هر جور که از خلق کریمت کردند
بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
حافظا سجده به ابروی چو محرابش بر
سود و سرمایه بسوزی و محابا نکنی
قصد این قوم خطا باشد هان تا نکنی
شرط انصاف نباشد که مداوا نکنی
به تفرج گذری بر لب دریا نکنی
قول صاحب غرضان است تو آنها نکنی
از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی
که دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت
میروی و مژگانت خون خلق میریزد
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را
گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل
حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
تیز میروی جانا ترسمت فرومانی
ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
حال خود بخواهم گفت پیش آصف ثانی
ز دلبرم که رساند نوازش قلمی
قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق
بیا که خرقه من گر چه رهن میکدههاست
حدیث چون و چرا درد سر دهد ای دل
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم
بیا که وقت شناسان دو کون بفروشند
دوام عیش و تنعم نه شیوه عشق است
نمیکنم گلهای لیک ابر رحمت دوست
چرا به یک نی قندش نمیخرند آن کس
سزای قدر تو شاها به دست حافظ نیست
کجاست پیک صبا گر همیکند کرمی
چو شبنمی است که بر بحر میکشد رقمی
ز مال وقف نبینی به نام من درمی
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی
به آن که بر در میخانه برکشم علمی
به یک پیاله می صاف و صحبت صنمی
اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی
به کشته زار جگرتشنگان نداد نمی
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی
جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
زان می عشق کز او پخته شود هر خامی
روزها رفت که دست من مسکین نگرفت
روزه هر چند که مهمان عزیز است ای دل
مرغ زیرک به در خانقه اکنون نپرد
گله از زاهد بدخو نکنم رسم این است
یار من چون بخرامد به تماشای چمن
آن حریفی که شب و روز می صاف کشد
حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد
گر چه ماه رمضان است بیاور جامی
زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی
صحبتش موهبتی دان و شدن انعامی
که نهادهست به هر مجلس وعظی دامی
که چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی
برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی
بود آیا که کند یاد ز دردآشامی
کام دشوار به دست آوری از خودکامی
ای که دایم به خویش مغروری
گرد دیوانگان عشق مگرد
مستی عشق نیست در سر تو
روی زرد است و آه دردآلود
بگذر از نام و ننگ خود حافظ
گر تو را عشق نیست معذوری
که به عقل عقیله مشهوری
رو که تو مست آب انگوری
عاشقان را دوای رنجوری
ساغر میطلب که مخموری
شهریست پرظریفان و از هر طرف نگاری
چشم فلک نبیند زین طرفهتر جوانی
هرگز که دیده باشد جسمی ز جان مرکب
چون من شکستهای را از پیش خود چه رانی
می بیغش است دریاب وقتی خوش است بشتاب
در بوستان حریفان مانند لاله و گل
چون این گره گشایم وین راز چون نمایم
هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
یاران صلای عشق است گر میکنید کاری
در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری
بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری
کم غایت توقع بوسیست یا کناری
سال دگر که دارد امید نوبهاری
هر یک گرفته جامی بر یاد روی یاری
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری
مشکل توان نشستن در این چنین دیاری
ای قصه بهشت ز کویت حکایتی
انفاس عیسی از لب لعلت لطیفهای
هر پاره از دل من و از غصه قصهای
کی عطرسای مجلس روحانیان شدی
در آرزوی خاک در یار سوختیم
ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
بوی دل کباب من آفاق را گرفت
در آتش ار خیال رخش دست میدهد
دانی مراد حافظ از این درد و غصه چیست
شرح جمال حور ز رویت روایتی
آب خضر ز نوش لبانت کنایتی
هر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعایتی
یاد آور ای صبا که نکردی حمایتی
صد مایه داشتی و نکردی کفایتی
این آتش درون بکند هم سرایتی
ساقی بیا که نیست ز دوزخ شکایتی
از تو کرشمهای و ز خسرو عنایتی