ساقیا برخیز و درده جام را
ساغر می بر کفم نه تا ز بر
گر چه بدنامیست نزد عاقلان
باده درده چند از این باد غرور
دود آه سینهٔ نالان من
محرم راز دل شیدای خود
با دلارامی مرا خاطر خوش است
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
خاک بر سر کن غم ایام را
برکشم این دلق ازرق فام را
ما نمیخواهیم ننگ و نام را
خاک بر سر نفس نافرجام را
سوخت این افسردگان خام را
کس نمیبینم ز خاص و عام را
کز دلم یک باره برد آرام را
هر که دید آن سرو سیم اندام را
عاقبت روزی بیابی کام را
صوفی بیا که آینه صافیست جام را
راز درون پرده ز رندان مست پرس
عنقا شکار کس نشود دام بازچین
در بزم دور یک دو قدح درکش و برو
ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش
در عیش نقد کوش که چون آبخور نماند
ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
حافظ مرید جام می است ای صبا برو
تا بنگری صفای می لعل فام را
کاین حال نیست زاهد عالی مقام را
کان جا همیشه باد به دست است دام را
یعنی طمع مدار وصال دوام را
پیرانه سر مکن هنری ننگ و نام را
آدم بهشت روضه دارالسلام را
ای خواجه بازبین به ترحم غلام را
وز بنده بندگی برسان شیخ جام را
به ملازمان سلطان که رساند این دعا را
ز رقیب دیوسیرت به خدای خود پناهم
مژه سیاهت ار کرد به خون ما اشارت
دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی
همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی
چه قیامت است جانا که به عاشقان نمودی
به خدا که جرعهای ده تو به حافظ سحرخیز
که به شکر پادشاهی ز نظر مران گدا را
مگر آن شهاب ثاقب مددی دهد خدا را
ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا
تو از این چه سود داری که نمیکنی مدارا
به پیام آشنایان بنوازد آشنا را
دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را
که دعای صبحگاهی اثری کند شما را
دل میرود ز دستم صاحب دلان خدا را
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند
آن تلخ وش که صوفی ام الخبائثش خواند
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد
آیینه سکندر جام می است بنگر
خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
هات الصبوح هبوا یا ایها السکارا
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
با دوستان مروت با دشمنان مدارا
گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
اشهی لنا و احلی من قبله العذارا
کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
ساقی بده بشارت رندان پارسا را
ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
که سر به کوه و بیابان تو دادهای ما را
تفقدی نکند طوطی شکرخا را
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را
به یاد دار محبان بادپیما را
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
بده ساقی می باقی که در جنت نخواهی یافت
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
غزل گفتی و در سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را
صلاح کار کجا و من خراب کجا
دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس
چه نسبت است به رندی صلاح و تقوا را
ز روی دوست دل دشمنان چه دریابد
چو کحل بینش ما خاک آستان شماست
مبین به سیب زنخدان که چاه در راه است
بشد که یاد خوشش باد روزگار وصال
قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست
ببین تفاوت ره کز کجاست تا به کجا
کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا
سماع وعظ کجا نغمه رباب کجا
چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا
کجا رویم بفرما از این جناب کجا
کجا همیروی ای دل بدین شتاب کجا
خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا
قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناولها
به بوی نافهای کاخر صبا زان طره بگشاید
مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها
جرس فریاد میدارد که بربندید محملها
که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها
متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها