ساقیا آمدن عید مبارک بادت
در شگفتم که در این مدت ایام فراق
برسان بندگی دختر رز گو به درآی
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
شکر ایزد که ز تاراج خزان رخنه نیافت
چشم بد دور کز آن تفرقهات بازآورد
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
برگرفتی ز حریفان دل و دل میدادت
که دم و همت ما کرد ز بند آزادت
جای غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
طالع نامور و دولت مادرزادت
ور نه طوفان حوادث ببرد بنیادت
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد
شراب خورده و خوی کرده میروی به چمن
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم
بنفشه طره مفتول خود گره میزد
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش
کنون به آب می لعل خرقه میشویم
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان
به قصد جان من زار ناتوان انداخت
زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت
فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت
که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت
چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت
صبا حکایت زلف تو در میان انداخت
سمن به دست صبا خاک در دهان انداخت
هوای مغبچگانم در این و آن انداخت
نصیبه ازل از خود نمیتوان انداخت
که بخشش ازلش در می مغان انداخت
مرا به بندگی خواجه جهان انداخت
ای شاهد قدسی که کشد بند نقابت
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز
درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
راه دل عشاق زد آن چشم خماری
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
هر ناله و فریاد که کردم نشنیدی
دور است سر آب از این بادیه هش دار
تا در ره پیری به چه آیین روی ای دل
ای قصر دل افروز که منزلگه انسی
حافظ نه غلامیست که از خواجه گریزد
و ای مرغ بهشتی که دهد دانه و آبت
کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
اندیشه آمرزش و پروای ثوابت
پیداست از این شیوه که مست است شرابت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت
پیداست نگارا که بلند است جنابت
تا غول بیابان نفریبد به سرابت
باری به غلط صرف شد ایام شبابت
یا رب مکناد آفت ایام خرابت
صلحی کن و بازآ که خرابم ز عتابت
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
میدمد صبح و کله بست سحاب
میچکد ژاله بر رخ لاله
میوزد از چمن نسیم بهشت
تخت زمرد زده است گل به چمن
در میخانه بستهاند دگر
لب و دندانت را حقوق نمک
این چنین موسمی عجب باشد
بر رخ ساقی پری پیکر
الصبوح الصبوح یا اصحاب
المدام المدام یا احباب
هان بنوشید دم به دم می ناب
راح چون لعل آتشین دریاب
افتتح یا مفتح الابواب
هست بر جان و سینههای کباب
که ببندند میکده به شتاب
همچو حافظ بنوش باده ناب
ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
با صبا همراه بفرست از رخت گلدستهای
عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
دل خرابی میکند دلدار را آگه کنید
کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
ای شهنشاه بلنداختر خدا را همتی
میکند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
آب روی خوبی از چاه زنخدان شما
بازگردد یا برآید چیست فرمان شما
به که نفروشند مستوری به مستان شما
زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما
بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما
گر چه جام ما نشد پرمی به دوران شما
زینهار ای دوستان جان من و جان شما
خاطر مجموع ما زلف پریشان شما
کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما
کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما
بنده شاه شماییم و ثناخوان شما
تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
روزی ما باد لعل شکرافشان شما
ساقی به نور باده برافروز جام ما
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
هرگز نمیرد آن که دلش زنده شد به عشق
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
ای باد اگر به گلشن احباب بگذری
گو نام ما ز یاد به عمدا چه میبری
مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است
ترسم که صرفهای نبرد روز بازخواست
حافظ ز دیده دانه اشکی همیفشان
دریای اخضر فلک و کشتی هلال
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما
ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
کاید به جلوه سرو صنوبرخرام ما
زنهار عرضه ده بر جانان پیام ما
خود آید آن که یاد نیاری ز نام ما
زان رو سپردهاند به مستی زمام ما
نان حلال شیخ ز آب حرام ما
باشد که مرغ وصل کند قصد دام ما
هستند غرق نعمت حاجی قوام ما
دوش از مسجد سوی میخانه آمد پیر ما
ما مریدان روی سوی قبله چون آریم چون
در خرابات طریقت ما به هم منزل شویم
عقل اگر داند که دل دربند زلفش چون خوش است
روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
تیر آه ما ز گردون بگذرد حافظ خموش
چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما
روی سوی خانه خمار دارد پیر ما
کاین چنین رفتهست در عهد ازل تقدیر ما
عاقلان دیوانه گردند از پی زنجیر ما
زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما
آه آتشناک و سوز سینه شبگیر ما
رحم کن بر جان خود پرهیز کن از تیر ما
رونق عهد شباب است دگر بستان را
ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی
گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش
ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی
میرسد مژده گل بلبل خوش الحان را
خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را
خاکروب در میخانه کنم مژگان را
مضطرب حال مگردان من سرگردان را
در سر کار خرابات کنند ایمان را
هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را
کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را
وقت آن است که بدرود کنی زندان را
دام تزویر مکن چون دگران قرآن را