غزل شمارهٔ ۲۸ حافظ

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
دلا طمع مبر از لطف بی‌نهایت دوست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست


غزل شمارهٔ ۲۷ حافظ

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
آخر به چه گویم هست از خود خبرم چون نیست
شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست
گر غالیه خوش بو شد در گیسوی او پیچید
بازآی که بازآید عمر شده حافظ
مست از می و میخواران از نرگس مستش مست
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
وز بهر چه گویم نیست با وی نظرم چون هست
و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست
ور وسمه کمانکش گشت در ابروی او پیوست
هر چند که ناید باز تیری که بشد از شست


غزل شمارهٔ ۲۶ حافظ

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست
نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان
سر فرا گوش من آورد به آواز حزین
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم
خنده جام می و زلف گره گیر نگار
پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست
نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست
گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست
کافر عشق بود گر نشود باده پرست
که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
اگر از خمر بهشت است وگر باده مست
ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست


غزل شمارهٔ ۲۵ حافظ

شکفته شد گل حمرا و گشت بلبل مست
اساس توبه که در محکمی چو سنگ نمود
بیار باده که در بارگاه استغنا
از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل
مقام عیش میسر نمی‌شود بی‌رنج
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به بال و پر مرو از ره که تیر پرتابی
زبان کلک تو حافظ چه شکر آن گوید
صلای سرخوشی ای صوفیان باده پرست
ببین که جام زجاجی چه طرفه‌اش بشکست
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشیار و چه مست
رواق و طاق معیشت چه سربلند و چه پست
بلی به حکم بلا بسته‌اند عهد الست
که نیستیست سرانجام هر کمال که هست
به باد رفت و از او خواجه هیچ طرف نبست
هوا گرفت زمانی ولی به خاک نشست
که گفته سخنت می‌برند دست به دست


غزل شمارهٔ ۲۴ حافظ

مطلب طاعت و پیمان و صلاح از من مست
من همان دم که وضو ساختم از چشمه عشق
می بده تا دهمت آگهی از سر قضا
کمر کوه کم است از کمر مور این جا
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مرساد
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد
که به پیمانه کشی شهره شدم روز الست
چارتکبیر زدم یک سره بر هر چه که هست
که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست
زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
یعنی از وصل تواش نیست بجز باد به دست


غزل شمارهٔ ۲۳ حافظ

خیال روی تو در هر طریق همره ماست
به رغم مدعیانی که منع عشق کنند
ببین که سیب زنخدان تو چه می‌گوید
اگر به زلف دراز تو دست ما نرسد
به حاجب در خلوت سرای خاص بگو
به صورت از نظر ما اگر چه محجوب است
اگر به سالی حافظ دری زند بگشای
نسیم موی تو پیوند جان آگه ماست
جمال چهره تو حجت موجه ماست
هزار یوسف مصری فتاده در چه ماست
گناه بخت پریشان و دست کوته ماست
فلان ز گوشه نشینان خاک درگه ماست
همیشه در نظر خاطر مرفه ماست
که سال‌هاست که مشتاق روی چون مه ماست


غزل شمارهٔ ۲۲ حافظ

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
از آن به دیر مغانم عزیز می‌دارند
چه ساز بود که در پرده می‌زد آن مطرب
ندای عشق تو دیشب در اندرون دادند
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست
گرم به باده بشویید حق به دست شماست
که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست
که رفت عمر و هنوزم دماغ پر ز هواست
فضای سینه حافظ هنوز پر ز صداست


غزل شمارهٔ ۲۱ حافظ

دل و دینم شد و دلبر به ملامت برخاست
که شنیدی که در این بزم دمی خوش بنشست
شمع اگر زان لب خندان به زبان لافی زد
در چمن باد بهاری ز کنار گل و سرو
مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت
پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت
حافظ این خرقه بینداز مگر جان ببری
گفت با ما منشین کز تو سلامت برخاست
که نه در آخر صحبت به ندامت برخاست
پیش عشاق تو شب‌ها به غرامت برخاست
به هواداری آن عارض و قامت برخاست
به تماشای تو آشوب قیامت برخاست
سرو سرکش که به ناز از قد و قامت برخاست
کاتش از خرقه سالوس و کرامت برخاست


غزل شمارهٔ ۲۰ حافظ

روزه یک سو شد و عید آمد و دل‌ها برخاست
نوبه زهدفروشان گران جان بگذشت
چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
فرض ایزد بگزاریم و به کس بد نکنیم
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوریم
این چه عیب است کز آن عیب خلل خواهد بود
می ز خمخانه به جوش آمد و می باید خواست
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست
این چه عیب است بدین بی‌خردی وین چه خطاست
بهتر از زهدفروشی که در او روی و ریاست
آن که او عالم سر است بدین حال گواست
وان چه گویند روا نیست نگوییم رواست
باده از خون رزان است نه از خون شماست
ور بود نیز چه شد مردم بی‌عیب کجاست


غزل شمارهٔ ۱۹ حافظ

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست